چت دانلود

www.enjil.me

دوم پادشاهانs 1
1
سرزنش اخزیا توسط ایلیا
1پس از مرگ اخاب، قوم موآب علیه اسرائیل شورش کرد.
2اخزیا از ایوان طبقهٔ بالای کاخ خود افتاده و زخمی شده بود. پس چند نفر را نزد بعل‌زبوب، خدای عقرون شهری در فلسطین فرستاد و گفت بروید و از او بپرسید که آیا من از این مرض شفا می‌یابم یا نه؟
3امّا فرشتهٔ خداوند به ایلیای تشبی گفت: «برخیز و به ملاقات قاصدان پادشاه سامره برو و به آنها بگو که چرا نزد بعل‌زبوب می‌روند و از او راهنمایی می‌خواهند. آیا فکر می‌کنید که در اسرائیل خدایی وجود ندارد؟ 4پس اکنون خداوند می‌فرماید: 'تو بستری را که به آن رفته‌ای ترک نخواهی کرد و حتماً خواهی مرد.'»
پس ایلیا رفت و به آنها خبر داد. 5قاصدان نزد پادشاه بازگشتند و پادشاه از آنها پرسید: «چرا بازگشتید؟»
6آنها جواب دادند: «در بین راه مردی را ملاقات کردیم و او به ما گفت: بازگردید و به پادشاه خود که شما را فرستاده است بگویید که خداوند می‌فرماید: 'آیا در اسرائیل خدایی نیست که تو از بعل‌زبوب، خدای عقرون راهنمایی می‌خواهی؟ پس از بستر بیماری برنمی‌خیزی و حتماً می‌میری.'»
7پادشاه پرسید: «او چگونه شخصی بود؟»
8آنها جواب دادند: «او ردایی پوستین پوشیده بود و کمربندی چرمی به ‌کمر داشت.» پادشاه گفت: «او ایلیای تشبی است.»
9آنگاه پادشاه سرداری را با پنجاه نفر از سپاهیانش نزد ایلیا فرستاد. او به راه افتاد و ایلیا را دید که بر تپّه‌ای نشسته است و به او گفت: «ای مرد خدا، پادشاه امر کرده است که نزد او بروی.»
10ایلیا در جواب سردار گفت: «اگر من مرد خدا هستم، پس آتشی از آسمان فرود آید و تو را با پنجاه نفر همراهانت نابود کند.» ناگهان آتشی از آسمان فرود آمد و آن سردار و سپاهیانش را هلاک کرد.
11پادشاه بار دیگر سرداری را با پنجاه نفر نزد ایلیا فرستاد. او رفت و به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه امر کرده است که فوراً نزد او بروی.»
12ایلیا گفت: «اگر من مرد خدا هستم، پس آتشی از آسمان فرود آید و تو را با پنجاه نفر سپاهیانت از بین ببرد.» ناگهان آتشی از جانب خداوند پایین آمد و او را با همراهانش نابود کرد.
13پادشاه بار سوم سرداری را با پنجاه نفر نزد ایلیا فرستاد. سردار رفت و در برابر ایلیا زانو زد و با زاری گفت: «ای مرد خدا، از تو تمنّا می‌کنم که به من و همراهانم رحم کنی. 14آن دو سرداری که با سپاهیان خود پیشتر از من به حضور تو آمدند، با آتش آسمانی هلاک شدند، امّا بر ما رحم داشته باش.»
15آنگاه فرشتهٔ خداوند آمد و به ایلیا گفت: «همراه او برو و نترس.» پس ایلیا برخاست و با او نزد پادشاه رفت 16و به او گفت: «خداوند می‌فرماید که تو قاصدانت را نزد بعل‌زبوب، خدای عقرون فرستادی و فکر کردی که خدایی در اسرائیل وجود ندارد، بنابراین از بستر بیماری زنده برنمی‌خیزی و حتماً می‌میری.»
مرگ اخزیا
17پس او مطابق کلام خدا، که توسط ایلیا گفته شده بود، مرد و برادرش یهورام پادشاه اسرائیل شد، زیرا اخزیا پسری نداشت. شروع سلطنت او در سال دوم سلطنت یهورام، پسر یهوشافاط، پادشاه یهودا بود.
18بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت اخزیا و کارهای او، در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌ است.
2
ایلیا به آسمان برده می‌شود
1زمانی فرا رسیده بود که خداوند می‌خواست ایلیا را با گردبادی به آسمان ببرد، ایلیا و الیشع در راه بازگشت از جلجال بودند. 2ایلیا به الیشع گفت: «تو اینجا بمان، زیرا خداوند به من امر فرموده است که به بیت‌ئیل بروم.»
امّا الیشع پاسخ داد: «به حیات خداوند و به زندگی تو سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس آنها رهسپار بیت‌ئیل شدند.
3گروهی از انبیا که در آنجا زندگی می‌کردند، نزد الیشع رفتند و پرسیدند: «آیا می‌دانی، امروز خداوند سرورت را از تو خواهد گرفت؟»
الیشع پاسخ داد: «بله می‌دانم، ساکت باشید.»
4ایلیا به الیشع گفت: «تو اینجا بمان، زیرا خداوند به من امر فرموده است که به اریحا بروم.»
امّا الیشع پاسخ داد: «به حیات خداوند و به زندگی تو سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس آنها رهسپار اریحا شدند.
5گروهی از انبیا که در آنجا زندگی می‌کردند نزد الیشع رفتند و پرسیدند: «آیا می‌دانی امروز خداوند سرورت را از تو خواهد گرفت؟»
الیشع پاسخ داد: «بله می‌دانم، ساکت باشید.»
6ایلیا به الیشع گفت: «تو اینجا بمان زیرا خداوند مرا امر فرموده که به رود اردن بروم.»
الیشع پاسخ داد: «به حیات خداوند و به زندگی تو سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس هردوی ایشان روانه شدند. 7پنجاه نفر از انبیا به دنبال ایشان تا رود اردن آمدند. ایلیا و الیشع در کنار رود اردن ایستادند و پنجاه نبی در فاصلهٔ کوتاهی از آنها ایستادند. 8ایلیا ردای خویش را گرفت و آن را پیچید و آب را زد، آب شکافته شد و آنها از روی خشکی به آن سوی رود رفتند. 9آنجا ایلیا به الیشع گفت: «به من بگو قبل از اینکه من برداشته شوم، چه کاری می‌خواهی برای تو انجام دهم؟»
الیشع پاسخ داد: «لطفاً دو برابر روح خود را به من بده.»
10ایلیا گفت: «تو درخواست دشواری کرده‌ای، با این وجود اگر هنگامی‌که من برداشته می‌شوم، مرا ببینی درخواست تو عملی خواهد شد و اگر مرا نبینی چنین نخواهد شد.»
11همچنان‌که به راه رفتن و گفت‌وگو ادامه می‌دادند، ارابهٔ آتشین و اسبهای آتشین، ایشان را از هم جدا کردند و ایلیا در گردبادی به آسمان برده شد. 12الیشع این را دید و فریاد برآورد: «ای پدرم، ای پدرم، ای مدافع نیرومند اسرائیل، تو رفتی!» و پس از آن ایلیا را دیگر هرگز ندید.
الیشع از اندوه ردای خود را درید و به دو نیم کرد. 13آنگاه ردای ایلیا را که افتاده بود، برداشت و به کنار رود اردن بازگشت و آنجا ایستاد 14و با ردای ایلیا آب را زد و گفت: «کجاست خداوند خدای ایلیا؟» سپس دوباره آب را زد و آب کنار رفت و به آن ‌سوی رود رفت. 15پنجاه نفر نبی اهل اریحا که او را تماشا می‌کردند، گفتند: «روح ایلیا بر الیشع ساکن است.» و به ملاقات او رفتند و به او تعظیم کردند. 16و به او گفتند: «در میان خدمتکاران ما پنجاه مرد نیرومند است، لطفاً اجازه بدهید بروند و سرور شما را بیابند. شاید روح خداوند او را بر کوهی یا در درّه‌ای گذاشته باشد.»
او پاسخ داد: «نه، آنها را نفرستید.»
17امّا آن‌قدر اصرار کردند تا مجبور شد و گفت: «بفرستید.» آنها پنجاه مرد را فرستادند و سه روز به جستجوی او پرداختند، ولی او را نیافتند. 18آنگاه ایشان نزد الیشع که در اریحا منتظر بود، بازگشتند او به ایشان گفت: «مگر به شما نگفتم که نروید؟»
معجزهٔ الیشع
19مردم شهر به الیشع گفتند: «همان‌طور که می‌بینید این شهر در جای خوبی قرار دارد، امّا آب آن بد و زمین آن بی‌حاصل است.»
20او گفت: «در کاسه‌ای نو، نمک بریزید و نزد من بیاورید.» پس برایش آوردند. 21آنگاه الیشع به چشمهٔ آب رفت و نمک را در آب ریخت و گفت: «خداوند می‌فرماید: 'من این آب را گوارا ساختم. پس از این، مرگ و بی‌حاصلی از آن پدید نیاید.'» 22پس آب آنجا طبق گفتهٔ الیشع تا به امروز گوارا شده است.
23الیشع از آنجا به بیت‌ئیل رفت. در راه، پسران خردسال او را مسخره کردند و گفتند: «ای کچل برو گمشو، ای کچل برو گمشو!»
24الیشع به عقب برگشت و آنها را دید و همه را به نام خداوند لعنت کرد. آنگاه دو خرس ماده از جنگل بیرون آمدند و چهل و دو نفر از آنها را دریدند.
25الیشع از آنجا به کوه کرمل رفت و سپس به سامره برگشت.
3
جنگ بین اسرائیل و موآب
1یورام، پسر اخاب، در هجدهمین سال سلطنت یهوشافاط پادشاه یهودا، سلطنت خود را بر اسرائیل در سامره آغاز کرد و دوازده سال حکومت کرد. 2او آنچه را که در نظر خداوند پلید بود، بجا آورد؛ امّا نه به بدی پدر و مادرش زیرا او بت بعل را که پدرش ساخته بود، نابود کرد. 3امّا او نیز مانند یربعام پادشاه، پسر نباط، مردم اسرائیل را به گناه کشید و از کار خود دست برنداشت.
4مِیشا، پادشاه موآب گوسفند پرورش می‌داد و هرسال صد هزار برّه و پشم صد هزار قوچ، به اسرائیل خراج می‌داد. 5امّا هنگامی‌که اخاب درگذشت، پادشاه موآب علیه پادشاه اسرائیل شورش کرد. 6پس یورام پادشاه از سامره خارج شد و تمام لشکر خود را بسیج کرد. 7او برای یهوشافاط، پادشاه یهودا پیام فرستاد که پادشاه موآب علیه من شورش کرده است. آیا در نبرد علیه او به من کمک خواهی کرد؟
یهوشافاط پاسخ داد: «بله، چنین خواهم کرد، من و همهٔ مردان و اسبهای من در اختیار شما هستیم. 8از کدام جهت باید حمله کنیم؟»
یورام پاسخ داد: «ما از راه طولانی صحرای اَدوم خواهیم رفت.»
9پس پادشاهان اسرائیل، اَدوم و یهودا حرکت کردند و بعد از هفت روز، آب تمام شد و هیچ آبی برای آنان و حیواناتشان باقی نمانده بود. 10آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «افسوس که خداوند این سه پادشاه را خوانده که آنها را به دست موآب بسپارد.»
11یهوشافاط پادشاه پرسید: «آیا نبی‌ای هست که به واسطهٔ او از خداوند راهنمایی بخواهیم؟»
یکی از افسران پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «الیشع، پسر شافات که شاگرد ایلیا بود اینجاست.»
12یهوشافاط گفت: «او یک نبی واقعی است.» پس هرسه پادشاه نزد الیشع رفتند.
13الیشع به پادشاه اسرائیل گفت: «من با شما کاری ندارم. نزد انبیای پدر و مادر خود بروید.»
امّا پادشاه اسرائیل جواب داد: «خیر، زیرا خداوند، ما سه پادشاه را به اینجا آورد تا به دست موآبیان تسلیم کند.»
14الیشع پاسخ داد: «به خداوند زندهٔ متعال که خدمتگزار او هستم سوگند، که اگر به‌خاطر احترام به یهوشافاط پادشاه یهودا نبود، حتّی به تو نگاه هم نمی‌کردم. 15اکنون نوازنده‌ای نزد من بیاورید.»
هنگامی‌که نوازنده چنگ می‌نواخت قدرت خداوند بر او فرود آمد. 16و او گفت: «خداوند چنین می‌گوید در همهٔ وادیهای خشک، گودالی بکَنید. 17با وجودی که شما نه باران و نه بادی خواهید دید، این وادی پر از آب می‌شود و شما و چارپایان شما به اندازهٔ کافی آب برای آشامیدن خواهید داشت.» 18الیشع ادامه داد و گفت: «این کار آسانی برای خداوند است، او همچنین شما را بر موآب پیروز خواهد گردانید. 19شما همهٔ شهرهای زیبا و مستحکم آنها را تسخیر خواهید کرد، همهٔ درختان میوهٔ آنها را خواهید برید و چشمه‌های آب آنها را خشک خواهید کرد و همهٔ کشتزارهای حاصلخیز آنها را با سنگ خواهید پوشاند و نابود خواهید کرد.»
20صبح روز بعد، در هنگام قربانی عادی صبحگاهی، آب از طرف اَدوم جاری شد و زمین را پوشاند.
21هنگامی‌که موآبیان شنیدند که پادشاهان به جنگ ایشان آمده‌اند، همهٔ کسانی را ‌که می‌توانستند اسلحه به دست بگیرند، از پیر تا جوان، جمع کرده و در مرز مستقر گشتند. 22هنگامی‌که بامداد روز بعد برخاستند، خورشید بر روی آب می‌درخشید و به نظر موآبیان، آب مانند خون قرمز به نظر می‌آمد. 23ایشان گفتند: «این خون است، حتماً پادشاهان با یکدیگر جنگیده‌اند و یکدیگر را کشته‌اند، برویم و اردوی آنها را تاراج کنیم.»
24امّا هنگامی‌که به اردوگاه رسیدند، اسرائیلی‌ها به ایشان حمله کردند و آنها را وادار به عقب‌نشینی کردند و موآبیان را کشتند و سپس ایشان را دنبال کردند 25و شهرهای ایشان را نابود ساختند. همچنین هنگام عبور از زمین‌های حاصلخیز هر اسرائیلی سنگی در آن پرتاب می‌کرد تا تمام آن زمینها از سنگ پوشیده شد. آنها چشمه‌ها را بستند و درختان میوه‌دار را بریدند. تنها شهر پایتخت، قیرحارست باقی مانده بود و فلاخن‌اندازان آن را محاصره کردند و به آن حمله نمودند.
26هنگامی‌که پادشاه موآب فهمید که شکست خواهد خورد، هفتصد مرد شمشیرزن را با خود برد و کوشید از خط دشمن بگذرد و نزد پادشاه سوریه برود، امّا نتوانست. 27آنگاه او پسر نخست خود را که باید جانشین او می‌شد، گرفت و در روی دیوار شهر قربانی کرد. اسرائیلی‌ها ترسیدند و از شهر عقب‌نشینی کردند و به سرزمین خود بازگشتند.
4
کمک الیشع به بیوه زنی بینوا
1همسر یکی از اعضای گروه انبیا نزد الیشع آمد و گفت: «ای سرورم همان‌طور که می‌دانید شوهرم درگذشته است. او مردی خداترس بود، امّا حالا طلبکار آمده تا دو فرزند مرا به غلامی ببرد.»
2الیشع به او گفت: «چه کاری می‌توانم برایت انجام دهم؟ به من بگو در خانه چه داری؟»
او پاسخ داد: «خدمتکار تو به جز یک کوزهٔ روغن زیتون چیز دیگری در خانه ندارد.»
3الیشع به او گفت: «برو بیرون و از همهٔ همسایگانت تا آنجا که می‌توانی کوزه‌های خالی قرض بگیر. 4آنگاه تو و پسرانت داخل خانه شوید و در را ببندید و شروع کنید در کوزه‌ها روغن ریختن و هر کدام را که پر شد، کنار بگذارید.»
5پس آن زن از نزد او به خانه‌اش رفت و در را به روی خود و پسرانش بست. پسرانش کوزه‌ها را می‌آوردند و او روغن را داخل آنها می‌ریخت. 6هنگامی‌که کوزه‌ها پر شدند، او به پسرش گفت: «کوزهٔ دیگری بیاور.» او پاسخ داد: «دیگر کوزه‌ای نیست.» آنگاه روغن باز ایستاد. 7او نزد الیشع نبی بازگشت و او به زن گفت: «برو، روغن را بفروش و قرض‌هایت را پرداخت کن و تو و پسرانت می‌توانید با باقیماندهٔ آن زندگی کنید.»
الیشع و زن ثروتمند شونمی
8روزی الیشع به شونیم رفت. در آنجا زن ثروتمندی زندگی می‌کرد. او با اصرار او را به غذا خوردن دعوت کرد. بعد از آن هرگاه به شونیم می‌رفت در آنجا غذا می‌خورد. 9او به شوهرش گفت: «من مطمئن هستم این مرد که همیشه به اینجا می‌آید، مرد مقدّس خداست. 10بیا در روی بام اتاق کوچکی بسازیم و در آن تخت و میز و صندلی و چراغی بگذاریم تا او هرگاه به اینجا می‌آید، بتواند در آنجا بماند.»
11روزی الیشع به شونیم بازگشت و به اتاق خود رفت تا استراحت کند. 12او به خدمتکار خود، جیحَزی گفت: «برو آن زن را صدا کن.» هنگامی‌که زن آمد، 13الیشع به جیحزی گفت: «از او بپرس در عوض زحماتی که برای ما متحمّل شده، چه‌کار می‌توانم برای او بکنم؟ آیا پیامی برای پادشاه یا فرماندهٔ ارتش دارد؟»
زن پاسخ داد: «من در میان اقوام خود زندگی می‌کنم و نیازی ندارم.»
14الیشع از جیحزی پرسید: «پس برای او چه کاری می‌توانم انجام دهم؟» او پاسخ داد: «او پسری ندارد و شوهرش مرد پیری است.»
15الیشع دستور داد: «به آن زن بگو اینجا بیاید.» زن آمد و در میان درگاه ایستاد. 16الیشع به او گفت: «سال آینده در همین وقت، پسری در آغوش خواهی داشت.»
زن پاسخ داد: «نه! سرور من، ای مرد خدا، به کنیز خود دروغ نگویید.»
17امّا همان‌طور که الیشع گفته بود، آن زن حامله شد و در بهار سال بعد پسری به دنیا آورد.
18هنگامی‌که کودک بزرگ شد، روزی به نزد پدرش نزد دروگران رفت 19و به پدرش گفت: «آه، سرم، سرم!»
پدر به خدمتکار خود گفت: «او را نزد مادرش ببر.» 20خدمتکار او را برداشت و نزد مادرش برد. کودک تا ظهر روی پای مادرش نشست و آنگاه مُرد. 21مادر پسرش را بالا برد و در بستر الیشع خواباند. در را بست و پایین رفت. 22آنگاه شوهرش را خواند و به او گفت: «خدمتکاری با الاغ به اینجا بفرست تا من به سرعت نزد الیشع نبی بروم و بازگردم.»
23شوهرش پرسید: «چرا امروز باید نزد او بروی؟ نه ماه نو است و نه سبت.»
زن پاسخ داد: «جای نگرانی نیست.» 24آنگاه زن الاغ را پالان کرد و به خدمتکار گفت: «تا آنجا که می‌توانی تند برو و تا وقتی‌که من نگفته‌ام آهسته نرو.» 25پس زن روانه شد و در کوه کرمل، به مرد خدا رسید.
هنگامی‌که مرد خدا دید که او می‌آید به خدمتکار خود جیحزی گفت: «نگاه کن زن شونمی می‌آید. 26عجله کن و به استقبالش برو و ببین آیا حال خودش، شوهرش و فرزندش خوب است.»
زن به جیحزی گفت: «همه‌چیز خوب است.» 27امّا وقتی به سر کوه نزد الیشع رسید، به پاهایش چسبید. جیحزی آمد تا او را از پاهایش دور کند، الیشع گفت: «او را رها کن، مگر نمی‌بینی او عمیقاً ناراحت است؟ و خداوند در مورد آن چیزی به من نگفته است.»
28آنگاه زن گفت: «آیا من از شما فرزندی خواستم؟ آیا از شما خواهش نکردم که مرا فریب ندهید؟»
29الیشع به جیحزی گفت: «عجله کن، عصای مرا بردار و برو. اگر کسی را دیدی، سلام نکن و اگر به تو سلام کردند، جواب نده. عصای مرا روی صورت پسر بگذار.»
30آنگاه مادر کودک گفت: «به خداوند زنده و به جان تو سوگند که من بدون تو اینجا را ترک نمی‌کنم.» پس الیشع برخاست و به دنبال او رفت. 31جیحزی جلوتر از ایشان رفت و عصا را روی صورت کودک گذاشت. امّا هیچ صدا و علامتی از حیات نبود. پس بازگشت و به الیشع گفت: «کودک بیدار نشد.»
32هنگامی‌که الیشع وارد خانه شد، دید که کودک مرده روی تخت او خوابیده است. 33او در را بست و به درگاه خداوند دعا کرد. 34بعد برخاست در بستر به روی طفل دراز کشید و دهان، چشمان و دستهای خود را بر دهان، چشمان و دستهای طفل گذاشت و درحالی‌که روی او خمیده، دراز کشیده بود، بدن او گرم شد. 35سپس از بستر پایین آمد و در اتاق یک‌بار بالا و پایین قدم زد. بعد دوباره آمد و به روی کودک خم شد. آنگاه کودک هفت بار عطسه زد و چشمان خود را باز کرد. 36الیشع جیحزی را خواند و گفت: «این زن شونمی را بخوان.» پس او را خواند و هنگامی‌که نزد او آمد الیشع گفت: «پسرت را بردار.» 37آن زن آمد و به پاهای او افتاد و در روی زمین تعظیم کرد. سپس پسرش را برداشت و بیرون رفت.
دو معجزهٔ دیگر الیشع
38هنگامی‌که الیشع به جلجال بازگشت، قحطی بود. درحالی‌که به گروهی از انبیا تعلیم می‌داد، او به خدمتکار خود گفت: «دیگ بزرگ را بار کن و برای ایشان آش بپز.» 39یکی از آنها برای آوردن سبزی به صحرا رفت و بوتهٔ وحشی کدو یافت و دامن خود را از کدو پر کرد و آمد و آنها را بدون آن که بداند چیست، خُرد کرد و در دیگ ریخت. 40برای مردان آش کشیدند که بخورند ولی به محض اینکه آن را چشیدند به الیشع گفتند: «این سمی است» و نتوانستند بخورند. 41الیشع گفت: «آرد بیاورید.» و او آن را در دیگ ریخت و گفت: «برای مردان بکشید تا بخورند.» و چیز مضری در دیگ نبود.
42روزی مردی از بعل شَلیشه آمد و برای الیشع بیست قرص نان جو از محصول نَوبر و خوشه‌های تازه در یک کیسه آورد. الیشع به خادمش گفت: «اینها را به مردم بده که بخورند.» 43امّا خادمش گفت: «آیا فکر می‌کنی که این چند قرص نان برای یکصد نفر کافی است؟»
الیشع باز گفت: «آنها را به مردم بده که بخورند، زیرا خداوند می‌فرماید که همه سیر می‌شوند و چیزی هم باقی می‌ماند.» 44پس خادم نان را جلوی آنها گذاشت و همان‌طور که خداوند فرموده بود، خوردند و چیزی هم باقی ماند.
5
شفای نعمان
1پادشاه سوریه، برای نعمان فرماندهٔ ارتش خود، ارزش و احترام فراوان قایل بود. زیرا توسط او خداوند به سوریه پیروزی بخشیده بود. با وجودی که او رزمنده‌ای مقتدر بود، ولی از بیماری جذام رنج می‌برد.
2در این هنگام سپاه سوریه در یکی از حملات خود، دختر جوانی را از سرزمین اسرائیل اسیر کرده، برد و او همسر نعمان را خدمت می‌کرد. 3او به بانوی خود گفت: «اگر سرورم نزد نبی‌ای که در سامره است می‌بود، او می‌توانست وی را از جذامش شفا دهد.» 4پس نعمان آنچه را که از دختر اسرائیلی شنیده بود، به پادشاه سوریه گفت. 5پادشاه گفت: «برو و من نامه‌ای همراه تو به پادشاه اسرائیل خواهم فرستاد.»
او رفت و با خود سی هزار تکهٔ نقره، شش هزار تکهٔ طلا و ده دست لباس برد. 6او نامه را نزد پادشاه اسرائیل آورد، متن نامه چنین بود: «به وسیلهٔ این نامه من خدمتگذار خود نعمان را به تو معرّفی می‌کنم تا او را از مرض جذام شفا دهی.»
7هنگامی‌که پادشاه اسرائیل نامه را خواند، جامهٔ خود را پاره کرد و گفت: «مگر من خدا هستم که مرگ یا زندگی ببخشم که این مرد برای من پیام می‌فرستد که نعمان را از جذام شفا دهم؟ ببینید چگونه بهانه‌جویی می‌کند.»
8امّا هنگامی‌که الیشع مرد خدا شنید که پادشاه اسرائیل جامهٔ خود را پاره کرده است، پیامی برای پادشاه فرستاد: «چرا جامه خود را پاره‌ کرده‌ای؟ بگذار نزد من بیاید تا بداند در اسرائیل نبی‌ای هست.»
9پس نعمان با اسب و ارّابه‌اش رفت و در جلوی خانهٔ الیشع ایستاد. 10الیشع خادم خود را فرستاد و به او گفت: «برو خود را هفت بار در رود اردن بشوی تا از مرض خود شفا بیابی.» 11امّا نعمان با خشم آنجا را ترک کرد و گفت: «من فکر کردم او حداقل نزد من بیرون خواهد آمد و خواهد ایستاد و نام خداوند خدای خود را خواهد خواند و دستش را روی زخم من تکان خواهد داد و جذام من شفا پیدا خواهد کرد. 12آیا رودهای ابانه و فَرفَر دمشق، از همهٔ رودهای اسرائیل بهتر نیستند؟ آیا نمی‌توانستم در آنها شست‌وشو کنم و پاک گردم؟» او بازگشت و با خشم رفت.
13امّا خدمتکارانش نزد او آمده و گفتند: «اگر نبی از شما می‌خواست کار دشواری را انجام دهید، آیا بجا نمی‌آوردید؟ حالا چرا همان‌طور که او گفته خود را نمی‌شویید تا شفا پیدا کنید؟» 14پس نعمان به رود اردن رفت و هفت بار در آن فرو رفت و طبق کلام مرد خدا شفا یافت و بدنش مانند یک کودک سالم و پاک گردید. 15آنگاه او با همهٔ همراهانش نزد مرد خدا بازگشت و در حضور وی ایستاد و گفت: «اکنون می‌دانم که در تمام جهان خدایی به جز خدای اسرائیل نیست. خواهشمندم این هدایا را از خدمتکار خود بپذیرید.»
16امّا الیشع گفت: «به خداوند زنده‌ای که او را خدمت می‌کنم، سوگند که هدیه‌ای از تو نخواهم پذیرفت.»
نعمان اصرار کرد که او آن را بپذیرد، امّا او نپذیرفت 17پس نعمان گفت: «حالا که هدایای مرا نمی‌پذیری، اجازه بده که دو بار قاطر از خاک اینجا به کشورم ببرم، زیرا پس از این قربانی و هدایایی سوختنی به هیچ خدایی به جز خداوند تقدیم نخواهم کرد. 18امیدوارم که خدا هنگامی‌که همراه پادشاه به پرستشگاه رِمون، خدای سوریه می‌روم، مرا ببخشد زیرا پادشاه به بازوی من تکیه می‌کند و هنگامی‌که آنجا سجده می‌کنم خداوند مرا به این خاطر ببخشد.»
19الیشع گفت: «به سلامت برو.»
طمع جیحزی
هنگامی‌که نعمان فاصله کمی دور شده بود 20جیحزی، خدمتکار الیشع با خود اندیشید: «سرورم بدون اینکه هدایا را بپذیرد، اجازه داد نعمان برود! به خدای زنده سوگند که دنبال او خواهم دوید و چیزی از او خواهم گرفت.» 21پس جیحزی به ‌دنبال نعمان رفت. هنگامی‌که نعمان دید که کسی به دنبال او می‌دود از ارابهٔ خود پایین پرید و به استقبالش آمد و گفت: «آیا اتّفاق بدی افتاده است؟»
22جیحزی پاسخ داد: «نه، امّا سرورم مرا فرستاد تا به شما بگویم که دو نفر از گروه انبیای منطقهٔ کوهستانی افرایم رسیده‌اند و او می‌خواهد که شما به آنها سه هزار تکهٔ نقره و دو دست لباس بدهید.»
23نعمان گفت: «خواهش می‌کنم شش هزار تکهٔ نقره بگیرید.» و اصرار کرد و آنها را در دو کیسه گذاشت و با دو دست لباس به دو نفر از خدمتکارانش داد و آنها را جلوتر از جیحزی روانه کرد. 24هنگامی‌که آنها به تپّه‌ای که الیشع در آن زندگی می‌کرد رسیدند، جیحزی دو کیسهٔ نقره به داخل خانه برد و سپس خدمتکاران نعمان را بازگرداند. 25او به درون خانه رفت و الیشع از وی پرسید: «کجا بودی؟»
او پاسخ داد: «سرورم هیچ کجا.»
26امّا الیشع گفت: «آیا هنگامی‌که آن مرد از ارّابه‌اش به استقبال تو آمد روح من آنجا نبود؟ اکنون زمانی نیست که پول و لباس، باغهای زیتون و تاکستانها، گوسفند و گلّه و خدمتکار پذیرفت! 27پس اکنون بیماری نعمان بر تو خواهد آمد و تو و فرزندانت برای همیشه به آن دچار خواهید بود.»
هنگامی‌که جیحزی رفت، به بیماری دچار شده پوستش مانند برف سفید بود.
6
پیدا شدن سر تبر
1روزی گروهی از انبیا به الیشع گفتند: «جایی که ما زیر نظر تو در آن زندگی می‌کنیم برای ما کوچک است. 2اجازه بدهید ما به رود اردن برویم و الوار جمع کنیم و خانه‌ای برای خود در آنجا بسازیم تا در آن زندگی کنیم.»
الیشع پاسخ داد: «بسیار خوب.»
3آنگاه یکی از ایشان گفت: «خواهش می‌کنم همراه خدمتکارانت بیا» و او پاسخ داد: «خواهم آمد.» 4پس الیشع با ایشان رفت. هنگامی‌که آنها به رود اردن آمدند، مشغول بریدن درختان شدند. 5امّا زمانی که یک نفر از ایشان درختی را می‌برید تیغهٔ تبرش در آب افتاد. او فریاد کرد و گفت: «ای سرورم، من این تبر را امانت گرفته بودم.»
6الیشع پرسید: «کجا افتاد؟»
هنگامی‌که جایش را به او نشان داد، الیشع چوبی برید و در آنجا انداخت و تیغهٔ تبر به روی آب آمد. 7الیشع گفت: «آن را بردار.» پس او دستش را دراز کرد و آن را برداشت.
شکست ارتش سوریه
8پادشاه سوریه با اسرائیل در جنگ بود، با افسران خود مشورت کرد و محل اردوگاه را برگزید. 9امّا الیشع برای پادشاه اسرائیل پیام فرستاد که «مواظب باشید و از این محل عبور نکنید، زیرا ارتش سوریه در آنجاست.» 10پادشاه اسرائیل به افرادی که آنجا بودند، هشدار داد و آنها مراقب بودند. این رویداد چند بار تکرار شد.
11به‌خاطر این موضوع فکر پادشاه سوریه بسیار آشفته گشت. او افسران خود را فراخواند و از ایشان پرسید: «چه کسی در میان شما طرفدار پادشاه اسرائیل است؟»
12آنگاه یکی از افسران او گفت: «هیچ‌کس ای پادشاه. این الیشع، نبی اسرائیل است که آنچه را شما حتّی در اتاق خواب خود می‌گویید، به پادشاه اسرائیل می‌گوید.»
13او گفت: «بروید و ببینید که او کجاست تا من بفرستم او را دستگیر کنند.»
به او گفتند که الیشع در دوتان است. 14پس او سواران و ارّابه‌ها و سپاه بزرگی به آنجا فرستاد. آنها در شب آمدند و شهر را محاصره کردند.
15صبحگاه، هنگامی‌که خادم الیشع برخاست و بیرون رفت و دید، سپاهی با اسبان و ارّابه‌ها شهر را محاصره کرده‌اند به الیشع گفت: «ای سرورم، چه باید کرد؟»
16الیشع پاسخ داد: «نترس، تعداد کسانی‌که با ما هستند بیشتر از آنهاست.» 17آنگاه او دعا کرد و گفت: «ای خداوندا، چشمان او را باز کن تا ببیند.» خداوند دعای او را پاسخ داد و خدمتکار الیشع نگاه کرد و دید کوهها پر از اسبها و ارّابه‌های آتشین در اطراف الیشع هستند.
18هنگامی‌که سوریها حمله کردند، الیشع دعا کرد: «ای خداوند این مردان را کور کن.» خداوند پاسخ دعای او را داد و آنها را کور کرد. 19الیشع به ایشان گفت: «راه این نیست و این شهری نیست که دنبال آن می‌گردید، مرا دنبال کنید و شما را نزد مردی که در جستجویش هستید خواهم برد.» او ایشان را به سامره برد.
20پس از ورود به سامره الیشع بی‌درنگ دعا کرد و گفت: «خداوندا، چشمان ایشان را باز کن تا ببینند.» خداوند ایشان را بینا ساخت و دیدند که در سامره هستند.
21هنگامی‌که پادشاه اسرائیل ایشان را دید از الیشع پرسید: «ای پدر، آنها را بکشم؟ آنها را بکشم؟»
22الیشع پاسخ داد: «تو آنها را نخواهی کشت. آیا کسانی را که با شمشیر و کمان اسیر می‌کنی، می‌کشی؟ به آنها آب و نان بدهید تا بخورند و بنوشند و نزد سرور خود بازگردند.» 23پس او جشن بزرگی برای ایشان برگزار کرد و هنگامی‌که خوردند و نوشیدند ایشان را روانه ساخت و ایشان نزد سرور خود بازگشتند. ارتش سوریه پس از آن به خاک اسرائیل حمله نکرد.
محاصره سامره
24پس از مدّتی بنهدد، پادشاه سوریه، تمام ارتش خود را گرد آورد و به سامره یورش برد و آنجا را محاصره کرد. 25در اثر محاصره قحطی در شهر به حدّی بود که کلّهٔ الاغ، هشتاد تکهٔ نقره و ظرف کوچکی از فضلهٔ کبوتر، به پنج تکهٔ نقره به فروش می‌رسید.
26هنگامی‌که پادشاه اسرائیل روی دیوار شهر قدم می‌زد، زنی فریاد برآورد: «مرا کمک کنید ای سرور، ای پادشاه.»
27او پاسخ داد: «اگر خداوند تو را کمک نکند، من چگونه می‌توانم تو را یاری کنم؟ از کدام خرمنگاه و چرخشت چیزی به تو بدهم؟ 28مشکل تو چیست؟»
او پاسخ داد: «این زن به من گفت: 'پسرت را بده تا امروز او را بخوریم و فردا پسر مرا می‌خوریم.' 29پس ما پسرم را پُختیم و خوردیم. روز بعد من به او گفتم پسرت را بده تا او را بخوریم، ولی او پسر خود را پنهان کرده است.»
30چون پادشاه سخن زن را شنید جامهٔ خود را پاره کرد و مردمی که نزدیک دیوار بودند، دیدند که پادشاه در زیر لباس خود پلاس به تن داشت. 31پادشاه گفت: «خداوند مرا بکشد، اگر تا پایان روز سر الیشع را از تنش جدا نکنم.» 32الیشع با بزرگان در خانهٔ خود نشسته بود که پادشاه قاصدی نزد او فرستاد.
امّا قبل از اینکه قاصد برسد الیشع به بزرگان گفت: «می‌بینید که این قاتل کسی را فرستاده تا سر از تن من جدا کند؟ هنگامی‌که قاصد آمد در را ببندید و اجازه ندهید که داخل شود. پادشاه خودش پشت سر او خواهد آمد.» 33هنگامی‌که هنوز سخن می‌گفت، پادشاه نزد او آمد و گفت: «این بلا از طرف خداوند است، چرا باید بیشتر برای خداوند صبر کنم؟»
7
1الیشع پاسخ داد: «کلام خداوند را بشنو، خداوند چنین می‌گوید: فردا در همین زمان در دروازه‌های سامره پنج کیلو از بهترین گندم یا ده کیلو جو را به قیمت یک تکهٔ نقره می‌توان خرید.»
2افسری که پادشاه بر دست او تکیه می‌کرد به مرد خدا گفت: «مگر خود خدا از آسمان دریچه‌ای بگشاید تا این وقایع روی دهند.»
الیشع گفت: «تو با چشمان خود خواهی دید، امّا از آن نخواهی خورد.»
فرار ارتش سوریه
3چهار مرد جذامی در خارج دروازهٔ سامره بودند و به یکدیگر گفتند: «چرا اینجا بنشینیم تا بمیریم؟ 4چه اینجا بمانیم یا داخل شهر بشویم، در هر صورت از گرسنگی خواهیم مرد. پس بیایید به اردوی سوریان برویم. اگر ما را زنده نگه‌دارند، زنده خواهیم ماند و اگر ما را بکشند، خواهیم مرد.» 5پس در شامگاه برخاستند تا به اردوی سوریان بروند، امّا هنگامی‌که در کنار اردوی سوریان رسیدند کسی در آنجا نبود. 6زیرا خداوند موجب شده بود تا ارتش سوریه صدای ارّابه‌ها و اسبها و ارتش بزرگی را بشنوند، پس آنها به یکدیگر گفتند: «پادشاه اسرائیل، پادشاهان حِتّیان و مصریان را به ضد ما اجیر کرده است تا با ما بجنگند.» 7بنابراین شامگاهان از ترس جان خود، همهٔ آنان گریختند و چادرها و اسبها و الاغها و اردوی خود را همان‌طور که بود، رها کردند.
8هنگامی‌که جذامیان کنار اردو رسیدند وارد چادری شدند و خوردند و نوشیدند و از آنجا طلا و نقره و لباس برداشتند و رفتند و آنها را پنهان کردند و بازگشتند و به چادر دیگری داخل شدند و از آن نیز بردند و پنهان کردند.
9آنگاه به یکدیگر گفتند: «کاری که ما می‌کنیم درست نیست. امروز روز خبر خوش است. اگر تا فردا صبر کنیم و خاموش باشیم مجازات خواهیم شد. پس بیایید تا برویم و به افسران پادشاه خبر دهیم.» 10پس آنها رفتند و به دروازه‌بانهای شهر گفتند: «ما به اردوی سوریان رفتیم و کسی در آنجا دیده نمی‌شد. اسبها و الاغهای آنها بسته بودند و چادرهایشان دست نخورده بود.»
11آنگاه دروازه‌بانها خبر را جار زدند و کاخ پادشاه را باخبر نمودند. 12پادشاه در شب برخاست و به افسران خود گفت: «من به شما می‌گویم که سوری‌ها چه نقشه‌ای دارند، آنها می‌دانند که ما گرسنه هستیم. پس آنها در دشت پنهان شده‌اند و به این فکر هستند که ما از شهر خارج شویم و آنها ما را اسیر کنند و وارد شهر شوند.»
13یکی از افسران او گفت: «در هر صورت مردم شهر محکوم به مرگ هستند، مانند آنانی که تا حالا مرده‌اند. اجازه بدهید مردانی با پنج راس اسبی که باقیمانده‌اند بفرستیم تا بدانیم که چه رخ داده است.» 14ایشان مردانی برگزیدند و پادشاه آنها را با دستورالعمل در دو ارّابه فرستاد تا ببینند که بر سر ارتش سوریه چه آمده است. 15مردان تا رود اردن رفتند و در جاده لباس و وسایلی را که سوری‌ها در هنگام فرار بجا گذاشته بودند، دیدند. پس ایشان بازگشتند و به پادشاه گزارش دادند. 16مردم سامره با عجله بیرون آمدند و به اردوی سوری‌ها هجوم آوردند و آن را تاراج کردند و همان‌طور که خداوند فرموده بود، پنج کیلو از بهترین گندم یا ده کیلو از بهترین جو را به قیمت یک تکهٔ نقره فروختند.
17پادشاه آن افسری را که بردست او تکیه می‌کرد، بر دروازه گماشت و او زیر پای مردم لگدمال شد و مُرد، همان‌طور که الیشع زمانی که پادشاه به دیدن او رفته بود، پیش‌گویی کرده بود. 18الیشع به پادشاه گفته بود روز بعد پنج کیلو از بهترین گندم یا ده کیلو از بهترین جو در سامره به قیمت یک تکهٔ نقره به فروش خواهد رفت. 19امّا آن افسر به الیشع گفته بود: «مگر خود خدا از آسمان دریچه‌ای بگشاید تا این وقایع روی دهند.» الیشع گفته بود: «تو آن را با چشمان خود خواهی دید، امّا از آن نخواهی خورد.» 20پس برای او چنین رخ داد و مردم او را لگدکوب کردند و او در دروازهٔ شهر مُرد.
8
بازگشت زن شونمی
1الیشع به زن شونمی که پسرش را زنده کرده بود، گفته بود: «برخیز و با خانواده‌ات به سرزمین دیگری برو، زیرا خداوند این سرزمین را برای مدّت هفت سال به خشکسالی دچار خواهد کرد.» 2پس آن زن برخاست و مطابق کلام مرد خدا عمل کرد و با خانوادهٔ خود به سرزمین فلسطین رفت و هفت سال در آنجا ماند.
3در پایان هفت سال او به اسرائیل بازگشت و نزد پادشاه رفت تا درخواست کند که زمین و خانه‌اش به او باز داده شود. 4در این هنگام پادشاه با جیحزی، خدمتکار مرد خدا گفت‌وگو می‌کرد و می‌گفت: «از کارهای بزرگی که الیشع انجام داده بگو.» 5زمانی که جیحزی به پادشاه می‌گفت چگونه الیشع مرده را زنده کرده بود، زنی که پسرش زنده شده بود، برای دادخواهی نزد پادشاه آمد. جیحزی گفت: «ای پادشاه این همان زنی است که الیشع پسرش را زنده کرد.» 6در پاسخ سؤال پادشاه او داستان جیحزی را تأیید کرد و پادشاه مأموری را برای او گماشت و به او گفت: «دارایی و همهٔ محصول هفت سال زمینش را به او بازگردانید.»
الیشع و بنهدد پادشاه سوریه
7هنگامی‌که الیشع به دمشق رفت، بنهدد، پادشاه سوریه بیمار بود و به او خبر دادند که الیشع آنجاست. 8پادشاه به حزائیل گفت: «هدیه‌ای با خود به نزد مرد خدا ببر و از طریق او از خداوند بپرس که آیا من بهبود خواهم یافت یا نه؟» 9حزائیل چهل شتر از بهترین محصولات دمشق بار کرد و نزد الیشع رفت. هنگامی‌که حزائیل او را ملاقات کرد گفت: «بنده‌ات بنهدد، پادشاه سوریه مرا فرستاده تا از شما بپرسم که آیا بیماری او بهبود خواهد یافت یا نه؟»
10الیشع پاسخ داد: «خداوند بر من آشکار کرده است که او خواهد مرد، امّا برو و به او بگو که بهبود خواهد یافت.» 11آنگاه الیشع با نگاهی ترسناک به او خیره شد تا او شرمگین شد و مرد خدا گریست. 12حزائیل پرسید: «ای سرورم، چرا گریه می‌کنی؟»
الیشع پاسخ داد: «زیرا می‌دانم چه کارهای هولناکی علیه مردم اسرائیل انجام خواهی داد. تو قلعه‌های ایشان را به آتش خواهی کشید، مردان جوان را با شمشیر خواهی کشت و کودکان را تکه‌تکه خواهی کرد و شکم زنان آبستن را خواهی درید.»
13حزائیل گفت: «من کسی نیستم، چگونه می‌توانم چنان قدرتی داشته باشم؟»
الیشع پاسخ داد: «خداوند به من نشان داد که تو پادشاه سوریه خواهی شد.»
14پس حزائیل به نزد سرور خود برگشت، بنهدد پرسید: «الیشع به تو چه گفت؟»
او پاسخ داد: «الیشع گفت یقیناً بهبود خواهی یافت.» 15فردای آن روز لحاف را در آب فرو برد و روی صورت بنهدد پهن کرد تا مُرد و حزائیل پادشاه سوریه شد.
یهورام، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 21‏:1‏-20)
16در سال پنجم پادشاهی یورام، پسر اخاب بر اسرائیل، یهورام پسر یهوشافاط پادشاه یهودا شد. 17یهورام در سن سی و دو سالگی پادشاه شد و مدّت هشت سال در اورشلیم حکومت کرد. 18دختر اخاب، همسر او بود و یهورام در راه پادشاهان اسرائیل گام برمی‌داشت، مانند آنچه خاندان اخاب بجا آورده بودند و آنچه را از نظر خداوند پلید بود، انجام می‌داد. 19امّا خداوند به‌خاطر خدمتگزارش داوود، یهودا را نابود نکرد، زیرا خداوند قول داده بود که نسل او تا به ابد حکومت خواهند کرد.
20در زمان یهورام، اَدوم علیه حکومت اسرائیل شورش کرد و برای خود پادشاهی برگزید. 21پس یهورام با تمام ارّابه‌هایش به صعیر رفت، در آنجا ارتش اَدومیان ایشان را محاصره کرد. شبانگاه او و فرماندهان ارّابه‌هایش، توانستند که محاصره را بشکنند و بگریزند و سربازانش در خانه‌های خود پراکنده شدند. 22اَدوم از آن به بعد استقلال خود را از یهودا حفظ کرده است. در این زمان شهر لبنه نیز شورش کرد.
23بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت یهورام و کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت شده‌ است. 24یورام درگذشت و در گورستان سلطنتی در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش اخزیا به جای او پادشاه شد.
اخزیا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 22‏:1‏-6)
25در دوازدهمین سال پادشاهی یورام پسر اخاب، اخزیا پسر یهورام پادشاه یهودا شد. 26او در سن بیست و دو سالگی به سلطنت رسید و مدّت یک سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش عَتَلیا، دختر عُمری پادشاه اسرائیل بود. 27او نیز در راه خاندان اخاب گام برداشت و کارهایی کرد که از نظر خداوند پلید بود همان‌گونه که خاندان اخاب عمل کرده بودند، زیرا او داماد خاندان اخاب بود.
28اخزیای پادشاه به یورام پادشاه اسرائیل پیوست و برای جنگ با حزائیل، پادشاه سوریه به راموت در جلعاد لشکر کشید و یورام در نبرد زخمی شده بود. 29او به شهر یزرعیل بازگشت تا زخمهایش بهبود یابند و اخزیا به عیادتش رفت.
9
مسح کردن ییهو، به پادشاهی اسرائیل
1در این هنگام الیشع نبی، یکی از انبیای جوان را خواند و به او گفت: «آماده شو که به راموت جلعاد بروی، این کوزهٔ روغن زیتون را با خود ببر. 2چون به آنجا رسیدی ییهو پسر یهوشافاط، پسر نمشی را پیدا کن، او را به اتاق خلوتی دور از همراهانش ببر. 3آنگاه کوزهٔ روغن را روی سرش بریز و به او بگو خداوند می‌فرماید: 'تو را به پادشاهی اسرائیل مسح می‌کنم.' سپس با سرعت هرچه تمام آنجا را ترک کن.»
4پس نبی جوان به راموت جلعاد رفت. 5هنگامی‌که به آنجا رسید افسران ارتش گرد هم نشسته بودند. او گفت: «ای فرمانده، من برای شما پیامی دارم.»
ییهو گفت: «برای کدام‌یک از ما؟»
او پاسخ داد: «برای شما، ای فرمانده.» 6پس او برخاست و به داخل خانه رفت و نبی جوان روغن را بر سرش ریخت و گفت: «خداوند خدای اسرائیل چنین می‌گوید: 'من تو را به پادشاهی قوم خدا در اسرائیل مسح می‌کنم. 7تو باید خاندان سرور خود، اخاب را نابود کنی تا من انتقام خون انبیای خدمتگزار خود و خون همهٔ خدمتگزاران خدا را از ایزابل بگیرم. 8تمام خانوادهٔ اخاب هلاک می‌شوند و مرد، زن، برده و آزادشان را نابود می‌کنم. 9خاندان اخاب را به سرنوشت خانوادهٔ یربعام پسر نباط و خاندان بعشا پسر اخیا گرفتار می‌سازم. 10سگها ایزابل را در زمین یزرعیل خواهند خورد و او دفن نخواهد شد.'» آنگاه نبی جوان در را باز کرد و گریخت.
11هنگامی‌که ییهو نزد افسران همراه خود بازگشت از وی پرسیدند: «آیا همه‌چیز خوب است؟ آن مرد دیوانه از تو چه می‌خواست؟»
ییهو پاسخ داد: «شما می‌دانید او چه می‌خواست.»
12ایشان پاسخ دادند: «نه، ما نمی‌دانیم. به ما بگو او چه گفت.»
او به من گفت: «خداوند مرا به پادشاهی اسرائیل مسح کرده است.»
13آنها با عجله ردای خود را در آوردند و روی پلّه‌ها پهن کردند و شیپور نواختند و با فریاد گفتند: «ییهو پادشاه است.»
کشته شدن یورام
14پس ییهو پسر یهوشافاط، نوهٔ نمشی علیه یورام دسیسه چید. یورام و همهٔ مردم اسرائیل با حزائیل، پادشاه سوریه در یزرعیل در حال جنگ بودند. 15امّا یورام پادشاه به یزرعیل بازگشت تا زخمهایی که سوری‌ها در جنگ با حزائیل پادشاه سوریه به او زده بودند، بهبود یابد. پس ییهو به افسرانش گفت: «اگر با من هستید، نگذارید کسی از شهر خارج شود و به یزرعیل خبر برساند.» 16پس او بر ارابهٔ خود سوار شد و به سوی یزرعیل رفت. یورام هنوز بهبود نیافته بود و اخزیا پادشاه یهودا، به آنجا برای دیدن یورام آمده بود.
17دیدبانی که بر بُرجی دیده‌بانی در یزرعیل ایستاده بود، ییهو و مردانش را دید که نزدیک می‌شوند. پس با صدای بلند گفت: «من سوارانی را می‌بینم که می‌آیند.»
یورام پاسخ داد: «سواری را بفرست تا بپرسد که دوست هستند یا دشمن.»
18سوار بیرون رفت و به ییهو گفت: «پادشاه می‌خواهد بداند که آیا شما مانند دوست آمده‌اید؟»
ییهو پاسخ داد: «به تو مربوط نیست، به دنبال من بیا.»
دیده‌بان از روی بُرج گزارش داد که قاصد به آن گروه رسید ولی بازنگشت. 19قاصد دیگری فرستاده شد و از ییهو همان سؤال را پرسید. دوباره ییهو پاسخ داد: «به تو مربوط نیست، دنبال من بیا.»
20دیده‌بان دوباره گزارش داد که «قاصد نزد آنها رسید امّا بازنمی‌گردد» و اضافه کرد: «فرماندهٔ گروه ارّابه‌اش را مانند ییهو، دیوانه‌وار می‌راند.»
21یورام پادشاه دستور داد: «ارابهٔ مرا آماده کنید.» سپس او و اخزیا پادشاه یهودا هریک بر ارّابه‌های خود سوار شدند و به دیدار ییهو رفتند. ایشان در کشتزار نابوتِ یزرعیلی به ییهو رسیدند. 22هنگامی‌که یورام او را دید، پرسید: «ای ییهو آیا از در صلح آمده‌ای؟»
او پاسخ داد: «تا هنگامی‌که جادوگری و بت‌پرستی مادرت ایزابل ادامه داشته باشد، چگونه می‌توان در صلح بود؟»
23یورام با فریاد به اخزیا گفت: «خیانت اخزیا!» و ارابهٔ خود را بازگرداند و گریخت. 24ییهو کمان خود را با تمام نیرو کشید و تیری پرتاب کرد که از پشت در میان کتف‌های یورام فرو رفت و قلب او را شکافت. یورام در ارابهٔ خود افتاد و جان سپرد. 25ییهو به دستیار خود بدقَر گفت: «او را بردار و در کشتزار نابوت یزرعیلی بینداز. به‌یاد بیاور هنگامی‌که ما دوش به دوش در عقب اخاب پدر او سواره می‌آمدیم خداوند علیه او چنین گفت: 26'من دیروز ریخته شدن خون نابوت و پسرانش را دیدم و قول می‌دهم تو را در اینجا در همین کشتزار مجازات کنم.' پس اکنون جسد او را بردار و مطابق کلام خداوند در آن زمین بینداز.»
کشته شدن اخزیا، پادشاه یهودا
27هنگامی‌که اخزیا، پادشاه یهودا چنین دید، به سوی شهر بیت‌هگان گریخت. ییهو او را دنبال کرد و فریاد زد: «او را بکشید.» و ایشان او را در ارّابه‌اش بر بلندیهای جور در نزدیکی شهر یَبَلعام زخمی کردند. او به شهر مجدو گریخت و در آنجا جان سپرد. 28افرادش او را در ارّابه‌اش به اورشلیم بردند و او را در گور خودش در شهر داوود با نیاکانش به خاک سپردند.
29اخزیا در یازدهمین سال سلطنت یورام، پسر اخاب، پادشاهی خود را بر یهودا آغاز کرد.
کشته شدن ملکه ایزابل
30هنگامی که ییهو به یزرعیل آمد، ایزابل باخبر شد و چشمها و موی خود را آرایش کرد و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. 31زمانی که ییهو از دروازه وارد می‌شد، ایزابل گفت: «ای قاتل سرورت، ای زمری، آیا همه‌چیز خوب است؟»
32ییهو سر خود را به سوی پنجره بلند کرد و فریاد زد: «چه کسی طرفدار من است؟ چه کسی؟» دو سه نفر از خواجگان به او نگاه کردند. 33ییهو گفت: «او را پایین بیندازید.» پس او را پایین انداختند و خونش به روی دیوار و اسبان پاشیده شد و ییهو با اسبها و ارّابه‌اش بدن او را لگدکوب کردند. 34آنگاه او وارد شد و خورد و نوشید و گفت: «اکنون این زن لعنتی را ببرید و او را به خاک بسپارید، زیرا او دختر پادشاه است.» 35امّا هنگامی‌که بیرون رفتند تا او را دفن کنند، فقط کاسهٔ سر و استخوانهای دست و پای او را یافتند. 36هنگامی‌که بازگشتند و خبر دادند، ییهو گفت: «این کلام خداوند است که توسط خدمتگزار خود ایلیای تشبی پیشگویی کرده بود که جسد ایزابل را در زمین یزرعیل سگها خواهند خورد 37و جسدش مانند سرگین در کشتزارهای زمین یزرعیل پراکنده خواهد شد تا کسی نتواند بگوید که این ایزابل است.»
10
کشتار پسران اخاب
1هفتاد پسر از خاندان اخاب در سامره بودند. پس ییهو نامه‌هایی برای مقامات، بزرگان و سرپرستانِ پسران خاندان اخاب در سامره فرستاد و گفت: 2«شما سرپرستانِ بازماندگان پادشاه هستید و ارّابه‌ها، اسبها و اسلحه و شهرهای مستحکم در اختیار دارید پس به محض دریافتِ این نامه، 3باید شایسته‌ترین پسرِ سرور خود را برگزینید تا جانشین پدرش شود و برای خاندان سرور خود بجنگید.»
4امّا ایشان ترسیدند و با خود گفتند: «دو پادشاه نتوانستند در برابر او بایستند، ما چگونه می‌توانیم؟» 5آنگاه مسئول کاخ، فرماندار شهر با بزرگان و سرپرستان، پیامی برای ییهو فرستاده و گفتند: «ما بندگان تو هستیم. ما هر آنچه تو بگویی انجام خواهیم داد. ما کسی را پادشاه نخواهیم کرد، هرچه که فکر می‌کنی درست است، انجام بده.»
6آنگاه ییهو دومین نامه را چنین نوشت: «اگر شما طرفدار من و آمادهٔ پیروی از من هستید، سر پسران سرورتان اخاب را تا فردا همین ساعت، با خود به یزرعیل نزد من بیاورید.»
در آن وقت هفتاد پسر پادشاه، زیر نظر رهبران شهر پرورش می‌یافتند. 7هنگامی‌که نامه به آنها رسید، ایشان هفتاد پسر پادشاه را کشتند و سرهایشان را در سبدها گذاشتند و نزد ییهو به یزرعیل فرستادند.
8هنگامی‌که قاصد به ییهو گفت: «آنها سرهای پسران پادشاه را آورده‌اند.» او گفت: «آنها را در دو توده تا صبح در کنار دروازهٔ شهر بگذارید.» 9بامدادان بیرون رفت و ایستاد و به همهٔ مردم گفت: «شما بی‌گناه هستید. این من بودم که علیه سرورم توطئه کردم و او را کشتم، امّا چه کسی همهٔ ایشان را کشته است؟ 10این ثابت می‌کند که هرچه خداوند در مورد بازماندگان اخاب فرموده است به حقیقت خواهد پیوست. خداوند هرچه را که توسط ایلیای نبی گفته بود، انجام داد.» 11آنگاه ییهو بقیّهٔ خاندان اخاب و همهٔ بزرگان، دوستان و کاهنان او را کشت تا دیگر کسی از آنها باقی نماند.
کشته شدن خویشاوندان اخزیا
12ییهو سپس رهسپار سامره شد. در بین راه به جایی که محل اجتماع چوپانها بود، 13به خویشاوندان اخزیا، پادشاه یهودا برخورد. از ایشان پرسید: «شما کیستید؟»
ایشان پاسخ دادند: «ما از خویشاوندان اخزیا هستیم و به دیدار شاهزاده‌ها و ملکه ایزابل می‌رویم.» 14ییهو به مردان خود دستور داد: «آنها را زنده دستگیر کنید.» پس آنها را که چهل و دو نفر بودند، دستگیر کردند و در کنار گودالی در آنجا کشتند و هیچ‌کدام از ایشان زنده نماند.
کشته شدن بازماندگان اخاب
15هنگامی‌که آنجا را ترک کرد، یهوناداب پسر رکاب را دید که به استقبالش می‌آمد. ییهو به او سلام کرد و گفت: «من و تو هم فکر هستیم، آیا از من حمایت می‌کنی؟»
یهوناداب پاسخ داد: «بله، حمایت خواهم کرد.»
ییهو گفت: «اگر چنین است دست خود را به من بده» و او دست خود را دراز کرد و ییهو دست او را گرفت و بالا کشید و بر ارّابه سوار کرد. 16ییهو گفت: «با من بیا و غیرتی را که برای خداوند دارم ببین.» آنها با یکدیگر به سوی سامره راندند. 17هنگامی‌که به آنجا رسیدند، ییهو مطابق کلامی که خداوند به ایلیا گفته بود، تمام بازماندگان اخاب را که در سامره بودند، کشت و از بین برد.
کشته شدن پرستندگان بت بعل
18ییهو تمام مردم سامره را گرد آورد و به آنها گفت: «اخاب، بعل را اندکی خدمت کرد ولی ییهو او را خیلی بیشتر خدمت خواهد نمود. 19پس اکنون همهٔ انبیای بعل و تمام کسانی‌که او را پرستش می‌کنند و همهٔ کاهنان او را گرد هم بیاورید. زیرا من قربانی بزرگی برای بعل دارم، هرکس که غایب باشد، زنده نخواهد ماند.» امّا ییهو حیله‌گری می‌کرد تا به این وسیله پرستندگان بعل را نابود کند. 20آنگاه ییهو فرمان داد تا روزی را برای پرستش بعل اعلام کنند و چنین کردند. 21ییهو به سراسر اسرائیل پیام فرستاد و تمام کسانی‌که بعل را پرستش می‌کردند، آمدند و کسی نبود که نیامده باشد. ایشان وارد پرستشگاه بعل شدند و سرتاسر آن را پر کردند. 22او به کسی‌که مسئول لباسها بود گفت: «لباسها را برای پرستش بعل بیرون بیاور و به همهٔ پرستندگان بعل بده.» او برای ایشان لباسها را بیرون آورد. 23آنگاه ییهو و یهوناداب پسر رکاب داخل پرستشگاه بعل شدند و به پرستندگان بعل گفت: «مطمئن شوید که فقط پرستندگان بعل حاضر باشند و کسی از پرستندگان خداوند داخل نشده باشد.» 24آنگاه ایشان داخل پرستشگاه شدند تا قربانی و هدایای سوختنی تقدیم کنند. ییهو هشتاد نفر در خارج پرستشگاه گماشته بود و به ایشان دستور داد: «همه را بکشید. اگر بگذارید کسی فرار کند، شما به جای او کشته خواهید شد.»
25پس از تقدیم هدایای سوختنی، بی‌درنگ ییهو به محافظین و افسران خود گفت: «داخل شوید و همه را بکشید، اجازه ندهید کسی فرار کند.» آنگاه آنها را از لبهٔ تیغ گذراندند و اجسادشان را بیرون انداختند و به قسمت اندرونی پرستشگاه بعل رفتند 26و ستون بعل را بیرون آوردند و سوزاندند. 27پس ایشان ستون و پرستشگاه بعل را ویران کردند و آنجا را به آبریزگاه تبدیل نمودند که تا به امروز باقی است.
28ییهو به این‌گونه اسرائیل را از وجود بعل پاکسازی کرد. 29امّا ییهو از گناهان یربعام پسر نباط که اسرائیل را به گناه کشید، بازنگشت؛ یعنی از پرستش گوساله‌های طلایی که در بیت‌ئیل و دان بودند. 30خداوند به ییهو فرمود: «چون تو کارهایی را که در نظر من نیکو هستند، به خوبی انجام داده‌ای و آنچه که خواست من بود با خاندان اخاب نمودی، فرزندان تو تا چهار نسل بر تخت اسرائیل خواهند نشست.» 31امّا ییهو با تمام دلش از قوانین خداوند خدای اسرائیل پیروی نکرد و از گناهان یربعام که اسرائیل را به گناه کشانده بود، دوری ننمود.
مرگ ییهو
32در آن زمان خداوند خواست تا از وسعت سرزمین اسرائیل بکاهد. حزائیل، پادشاه سوریه بر تمام سرزمین اسرائیل پیروز شد. 33از رود اردن به طرف شرق تمام سرزمین جلعاد، جاد، رئوبین و منسی از عروعیر که در نزدیکی وادی ارنون تا جلعاد و باشان را تصرّف کرد.
34بقیّهٔ کارهای ییهو و هرچه انجام داد و تمام قدرت او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 35ییهو درگذشت و به اجدادش پیوست و او را در سامره به خاک سپردند. پسرش، یهوآخاز جانشین او شد. 36ییهو مدّت بیست و هشت سال در سامره بر اسرائیل پادشاهی کرد.
11
حکومت عتلیا بر یهودا
(دوم تواریخ 22‏:10‏-23‏:15)
1چون عتلیا مادر اخزیا از مرگ پسر خود باخبر گشت، دستور کشتار همهٔ افراد خانوادهٔ سلطنتی را صادر کرد. 2امّا یَهُوشَبَع، دختر یهورام پادشاه خواهر اخزیا، یوآش پسر اخزیا را برداشت و از میان پسران پادشاه که در انتظار مرگ بودند دزدید و با پرستارش در خوابگاه از عتلیا پنهان کرد، به این ترتیب یوآش کشته نشد. 3یهوشع در مدّت شش سالی که عتلیا بر سرزمین حکومت می‌کرد، یوآش را در معبد بزرگ پنهان کرد.
4امّا در سال هفتم، یهویاداع کاهن، فرماندهان محافظین سلطنتی را به معبد بزرگ خداوند دعوت کرد. او با ایشان پیمان بست و در معبد بزرگ سوگند یاد کردند. آنگاه پسر پادشاه را به ایشان نشان داد. 5سپس به ایشان چنین دستور داد: «هنگامی‌که در روز سبت انجام وظیفه می‌کنید، یک سوم شما باید از کاخ حفاظت کند. 6یک سوم دیگر از دروازهٔ سور حفاظت کند و یک سوم دیگر در دروازهٔ پشت سر محافظین، بایستند. 7دو گروه دیگر که روز سبت در مرّخصی هستند، در معبد بزرگ از پادشاه محافظت کنند. 8پادشاه را محافظت کنید و مسلّح باشید. هرکجا می‌رود، با او باشید. هرکس به شما نزدیک شد او را بکشید.»
9افسران از دستورات یهویاداع پیروی کردند و افراد خود را نزد او آوردند؛ آنهایی که روز سبت کار می‌کردند و نیز کسانی‌ که مرّخصی داشتند. 10یهویاداع نیزه‌ها و سپرهایی را که به داوود پادشاه تعلّق داشتند و در معبد بزرگ نگهداری می‌شدند، به افسران داد 11و او مردان را با شمشیرهای کشیده در اطراف و جلوی معبد بزرگ گماشت تا از پادشاه حفاظت کنند. 12آنگاه او پسر پادشاه را بیرون آورد و تاج بر سرش نهاد و به او نسخه‌ای از قوانین پادشاهی داد و او را مسح نموده و پادشاه اعلام نمود. مردم دست زدند و گفتند: «زنده باد پادشاه!»
13هنگامی‌که عتلیا صدای محافظین و مردم را شنید، نزد مردم به معبد بزرگ رفت. 14هنگامی‌که نگاه کرد، دید که پادشاه نزدیک ستون برحسب سنّت ایستاده و افسران و شیپورچی‌ها پادشاه را احاطه کرده بودند و همهٔ مردم سرزمین شادمانی می‌کنند و شیپور می‌نوازند. عتلیا جامهٔ خود را درید و فریاد زد: «خیانت، خیانت!»
15آنگاه یهویاداع کاهن به افسران فرمانده ارتش دستور داد: «او را از میان صف سربازان بیرون بیاورید و هرکس به دنبال او آمد وی را بکُشید.» زیرا کاهن گفته بود: «او در معبد بزرگ کشته نشود.» 16پس او را دستگیر کردند و از دری که اسبها وارد کاخ پادشاه می‌شدند، بردند و در آنجا کشته شد.
اصلاحات یهویاداع
(دوم تواریخ 23‏:16‏-21)
17یهویاداع کاهن، پادشاه و مردم با خداوند پیمان بستند که قوم او باشند؛ او همچنین پیمانی بین پادشاه و مردم منعقد کرد. 18آنگاه مردم به پرستشگاه بعل رفتند و آن را ویران نمودند و قربانگاهها و بُتهایش را شکستند و متان کاهن بعل را به قتل رسانیدند.
یهویاداع برای معبد بزرگ محافظین گماشت. 19سپس افسران، محافظین پادشاه و محافظین کاخ، پادشاه را از معبد بزرگ خداوند به کاخ همراهی کردند. یوآش از راه دروازهٔ محافظین وارد کاخ شد و برتخت پادشاهی نشست. 20همهٔ مردم کشور شاد بودند و شهر پس از اینکه عتلیا در کاخ سلطنتی کشته شد، آرام بود.
21یوآش در سن هفت سالگی پادشاه یهودا شد.
12
یوآش، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 24‏:1‏-16)
1در سال هفتم سلطنت ییهو، یوآش پادشاه شد و مدّت چهل سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش ظبیه و از ساکنان بئرشبع بود. 2او در طول زندگی خود کارهایی که خداوند را خشنود می‌کرد، انجام داد زیرا یهویاداع کاهن او را آموزش می‌داد. 3با وجود این پرستشگاههای بالای تپّه‌ها نابود نشده بود و مردم در آنجا قربانی می‌کردند و بُخور می‌سوزاندند.
4یوآش کاهنان را خواند و دستور داد پولهایی را که برای قربانی به معبد بزرگ هدیه می‌شود چه مقرّری معمولی و چه پولی را که داوطلبانه اهدا می‌شود، پس‌انداز کنند. 5هر کاهن مسئول پول کسانی بود که به آنها خدمت می‌کرد و این پولها برای تعمیرات لازم در معبد بزرگ مصرف می‌شد.
6امّا تا بیست و سومین سال سلطنت یوآش پادشاه، کاهنان هنوز هیچ تعمیری در معبد بزرگ انجام نداده بودند. 7پس یوآش پادشاه، یهویاداع کاهن و سایر کاهنان را فراخواند و به ایشان گفت: «چرا شما معبد بزرگ را تعمیر نمی‌کنید؟ از این به بعد، شما اجازه ندارید پولی را که دریافت می‌کنید، نزد خود نگه دارید، باید آن را برای تعمیر معبد بزرگ بدهید.» 8کاهنان پذیرفتند که دیگر از مردم پول نگیرند و معبد بزرگ را نیز تعمیر نکنند.
9آنگاه یهویاداعِ کاهن جعبه‌ای را برداشت و سرپوش آن را سوراخ کرد و آن را نزدیک قربانگاه در سمت راست در ورودی معبد بزرگ قرار داد. کاهنانی که از در ورودی محافظت می‌کردند، پولهایی را که به معبد بزرگ آورده می‌شد، در جعبه می‌ریختند. 10هرگاه پول زیادی در جعبه جمع می‌شد، منشی پادشاه و کاهن اعظم پولها را می‌شمردند و در کیسه‌ها می‌گذاشتند و در آنها را می‌بستند. 11بعد از شمارش پول آن را به دست مسئول بازسازی معبد بزرگ می‌دادند و به این طریق مزد نجّاران و بنّایان 12و معماران و سنگ‌تراشان پرداخت می‌شد و برای خرید الوار و سنگ، برای تعمیرات و پرداخت هزینه‌های مورد نیاز دیگر، از این پول پرداخت می‌شد. 13از این پول برای پرداخت هزینه‌های ساخت جامهای نقره‌ای، کاسه‌ها و شیپورها یا وسایل مورد نیاز چراغها و یا هیچ ظرف طلا یا نقره استفاده نمی‌شد. 14تمامی آن برای پرداخت مزد کارگران و خرید مصالح مصرف می‌شد. 15مردانی که مسئول این کار بودند، واقعاً درستکار بودند. پس لازم نبود که برای هزینه‌ها حساب پس بدهند. 16پول قربانی جبران خطا و گناه به صندوق انداخته نمی‌شد، بلکه آن پول به کاهنان تعلّق داشت.
یوآش به حزائیل باج می‌دهد
17در این زمان حزائیل، پادشاه سوریه به شهر جَت حمله و آن را تسخیر کرد. آنگاه تصمیم گرفت به اورشلیم حمله کند. 18یوآش پادشاه یهودا، تمام هدایایی را که پیشینیان او، یهوشافاط، یهورام و اخزیا به خداوند داده بودند، به اضافهٔ هدایای خود و تمام طلای خزانه‌های معبد بزرگ و کاخ را برای حزائیل پادشاه فرستاد و او ارتش خود را از اورشلیم دور کرد.
19هرکار دیگری را که یوآش انجام داد، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت شده است.
20خادمانش علیه او دسیسه کردند و او را در خانهٔ میلو، در راه سِلی کشتند. 21قاتلین او یوزاکار، پسر شِمعَت و یهوزاباد، پسر شومیر بودند. جنازهٔ او را با اجدادش، در شهر داوود به خاک سپردند و پسرش، امصیا جانشین او شد.
13
یهوآخاز، پادشاه اسرائیل
1در بیست و سومین سال سلطنت یوآش پسر اخزیا پادشاه یهودا، یهوآخاز پسر ییهو در سامره پادشاه اسرائیل شد و هفده سال سلطنت کرد. 2او آنچه را در نظر خداوند زشت بود، انجام داد و از گناهان یربعام پسر نباط که اسرائیل را به گناه کشید، دوری نکرد. 3خشم خداوند علیه اسرائیل برافروخته شد؛ بنابراین اجازه داد که حزائیل، پادشاه سوریه و بنهدد مرتباً به آنها حمله کنند. 4آنگاه یهوآخاز نزد خداوند دعا کرد و خداوند دید که پادشاه سوریه چگونه با خشونت به اسرائیلی‌ها ستم می‌کند، پس دعای او را مستجاب کرد. 5خداوند رهبری برای اسرائیل فرستاد تا آنها را از دست سوری‌ها آزاد کند، پس اسرائیلی‌ها مانند گذشته در صلح زندگی کردند. 6امّا هنوز از گناهانی که یربعام پادشاه اسرائیل را به آن کشانده بود، دست برنداشتند و به انجام آنها ادامه دادند و الههٔ اشره در سامره ماند.
7از ارتش یهوآخاز فقط پنجاه سوار، ده ارّابه و ده هزار پیاده باقی مانده بود، زیرا پادشاه سوریه بقیّه را نابود و ایشان را مانند غبار، پایمال کرده بود.
8بقیّهٔ کارهای یهوآخاز و هرچه کرد و شجاعت او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 9یهوآخاز درگذشت و او را در سامره به خاک سپردند و پسرش، یهوآش جانشین او شد.
یهوآش، پادشاه اسرائیل
10در سی و هفتمین سال سلطنت یوآش پادشاه یهودا، یهوآش پسر یهوآخاز در سامره پادشاه اسرائیل شد و مدّت شانزده سال سلطنت کرد. 11او هم با کارهای زشت خود، خداوند را ناراضی ساخت و به همان راه گناه‌آلودی که یربعام، پسر نباط مردم اسرائیل را بُرد، گام نهاد و از آن راه بازنگشت. 12بقیّهٔ کارهای یهوآش و هرچه کرد و شجاعت او که چگونه با امصیا، پادشاه یهودا جنگ کرد، در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌اند. 13یهوآش درگذشت و در گورستان سلطنتی در سامره به خاک سپرده شد و پسرش یربعام دوم جانشین او شد.
مرگ الیشع
14هنگامی‌که الیشع نبی به بیماری کشنده‌‌ای مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد، یهوآش پادشاه اسرائیل به عیادت او رفت و درحالی‌که گریه می‌کرد گفت: «ای پدرم، ای پدرم، ای ارّابه و ای سوار اسرائیل.»
15الیشع به او گفت: «تیرها و کمانی بردار.» پس او تیرها و کمان برداشت 16و به او گفت: «آمادهٔ تیراندازی باش.» پادشاه چنین کرد و الیشع دستهای خود را روی دستهای پادشاه نهاد. 17سپس الیشع به پادشاه گفت: «پنجره را به سوی سوریه بازکن.» الیشع دستور تیراندازی داد. بی‌درنگ پس از آن که پادشاه پیکان را پرتاب کرد، نبی به او گفت: «تو پیکان خداوند هستی که به وسیلهٔ آن بر سوریه پیروز خواهد شد. تو با سوری‌ها در افیق نبرد خواهی کرد تا آنها شکست بخورند.»
18الیشع گفت: «پیکانها را بردار و به زمین ضربه بزن.» پادشاه به زمین سه بار ضربه زد و ایستاد. 19آنگاه مرد خدا از او خشمگین شد و به او گفت: «تو باید پنج یا شش مرتبه به زمین ضربه می‌زدی. آنگاه می‌توانستی پیروزی کامل بر سوریه داشته باشی، امّا حالا آنها را فقط سه بار شکست خواهی داد.»
20الیشع درگذشت و او را به‌ خاک سپردند. در آن دوران هر سال در فصل بهار، عدّه‌ای از موآبیان به اسرائیل حمله می‌کردند. 21یک‌بار زمانی که کسی را به خاک می‌سپردند، گروهی از مهاجمین دیده شدند. مردم جسد مرده را در قبر الیشع انداختند و گریختند. پس از اینکه جسد به استخوانهای الیشع خورد، آن مرد زنده شد و روی پای خود ایستاد.
جنگ بین اسرائیل و سوریه
22در تمام طول سلطنت یهوآخاز، حزائیل پادشاه سوریه، اسرائیل را مورد ستم قرار می‌داد. 23امّا خداوند به آنها محبّت نمود و رحم کرد و به سوی ایشان بازگشت؛ زیرا به‌خاطر پیمانی که با ابراهیم، اسحاق و یعقوب بسته بود، ایشان را نابود نکرد و تاکنون نیز آنها را از حضور خود دور نکرده است.
24هنگامی‌که حزائیل، پادشاه سوریه درگذشت، پسرش بنهدد جانشین او شد. 25پس یهوآش پسر یهوآخاز شهرهایی را که حزائیل از دست پدرش یهوآخاز در جنگ گرفته بود، از دست بنهدد پسر حزائیل پس گرفت و سه بار وی را شکست داد.
14
امصیا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 25‏:1‏-24)
1در سال دوم سلطنت یهوآش پسر یهوآخاز، پادشاه اسرائیل، امصیا پسر یوآش پادشاه یهودا شد. 2او در سن بیست و پنج سالگی به سلطنت رسید و مدّت بیست و نُه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش یهوعدان و از اهالی اورشلیم بود. 3او مانند پدرش یوآش آنچه را که در نظر خداوند درست بود بجا آورد ولی نه مثل جد خود داوود. 4او پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را ویران نکرد و مردم هنوز در آنجا قربانی می‌کردند و بُخور می‌سوزاندند.
5پس از اینکه قدرت را کاملاً در دست گرفت، خادمینی که پدرش را کشته بودند، به قتل رساند. 6امّا او فرزندان قاتلین پدرش را نکشت و با آنها مطابق کتاب قوانین موسی رفتار کرد که خداوند می‌فرماید: «والدین نباید به‌خاطر جنایت فرزندانشان کشته شوند و فرزندان نباید به‌خاطر جنایت والدینشان کشته شوند، هرکس باید به‌خاطر جنایتی که خود مرتکب شده است، کشته شود.»
7امصیا ده هزار نفر سرباز اَدومی را در درّهٔ نمک کشت و شهر سالع را در نبرد گرفت و آن را یُقتئیل نام نهاد که تا به امروز به همان نام خوانده می‌شود.
8آنگاه امصیا قاصدانی نزد یهوآش، پادشاه اسرائیل فرستاد و او را به جنگ دعوت کرد. 9امّا یهوآش پادشاه اسرائیل به او چنین پاسخ داد: «روزی بوتهٔ خاری در کوههای لبنان برای درخت سدر پیام فرستاد که دخترت را به پسر من به همسری بده. حیوان وحشی لبنان که از آنجا می‌گذشت خار را لگدمال کرد. 10اکنون ای امصیا تو اَدومی‌ها را شکست داده‌ای و مغرور شده‌ای، به شهرت خود راضی باش و در خانه‌ات بمان. چرا برای خودت و قومت مشکل ایجاد می‌کنی؟»
11امّا امصیا گوش نکرد، پس یهوآش، پادشاه با سربازان خود خارج شد و علیه او در بیت شمس در یهودا به نبرد پرداخت. 12یهودا از اسرائیل شکست خورد و همهٔ سربازان به خانه‌های خود گریختند. 13یهوآش امصیا را دستگیر کرد و بعد با سپاه خود به اورشلیم رفت. دیوار اورشلیم را از دروازهٔ افرایم تا دروازهٔ زاویه که یکصد و هشتاد متر طول داشت ویران کرد. 14تمام نقره، طلا و ظروفی را که در معبد بزرگ و خزانهٔ کاخ شاهی بود، گرفت و با گروگانها به سامره بازگشت.
15بقیّهٔ کارهای یهوآش، شجاعت او و چگونه با امصیا، پادشاه یهودا جنگید، در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌ است. 16یهوآش درگذشت و در سامره با پادشاهان اسرائیل به خاک سپرده شد. سپس پسر او یربعام جانشین او شد.
وفات امصیا پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 25‏:25‏-28)
17امصیا پادشاه، پانزده سال پس از مرگ یهوآش پسر یهوآخاز زندگی کرد. 18بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت امصیا، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌اند.
19در اورشلیم علیه او توطئه کردند و او به شهر لاکیش گریخت. امّا دشمنانش او را دنبال کردند و در آنجا او را کشتند. 20جسد او بر روی اسبی به اورشلیم حمل شد و در آنجا در گور سلطنتی در شهر داوود به‌ خاک سپرده شد. 21مردم یهودا پسر شانزده سالهٔ او، عَزَریا را به جای پدرش به تخت نشاندند. 22عزریا پس از وفات پدر خود، اِیلَت را دوباره آباد کرد و به یهودا بازگرداند.
یربعام دوم، پادشاه اسرائیل
23در سال پانزدهم سلطنت امصیا پادشاه یهودا، یربعام پسر یهوآش در سامره پادشاه اسرائیل شد و مدّت چهل و یک سال سلطنت کرد. 24او آنچه را که در نظر خداوند پلید بود، انجام داد و از همهٔ گناهان یربعام، پسر نباط که مردم اسرائیل را به گناه کشاند، دوری نجست. 25او تمام سرزمینهایی را که به اسرائیل تعلّق داشت، دوباره تسخیر کرد، از گذرگاه حَمات در شمال تا دریای مرده در جنوب. این بود آنچه که خداوند خدای اسرائیل به وسیلهٔ خدمتگزار خود یونس نبی، پسر اَمِتای، اهل جت حافر، وعده داده بود.
26خداوند مصیبت عظیمی در میان بنی‌اسرائیل دید و کسی نبود که به ایشان کمک کند. 27امّا نابودی کامل و همیشگی اسرائیل، هدف خداوند نبود، پس او به وسیلهٔ یربعام دوم ایشان را نجات داد.
28همهٔ کارهای یربعام دوم، نبردهای شجاعانه او و چگونگی بازگرداندن دمشق و حمات به اسرائیل در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت شده‌ است. 29یربعام درگذشت و در گورستان سلطنتی به‌ خاک سپرده شد و پسرش زَکریا به جای او به تخت پادشاهی نشست.
15
عزریا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 26‏:1‏-23)
1در سال بیست و هفتم سلطنت یربعام دوم، پادشاه اسرائیل، عزریا پسر امصیا پادشاه یهودا شد. 2او شانزده ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت پنجاه و دو سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادر او یکلیا و اهل اورشلیم بود. 3او آنچه را که در نظر خداوند نیک بود، مانند پدرش امصیا انجام می‌داد. 4امّا پرستشگاههای بالای تپّه‌ها ویران نشدند و مردم به قربانی کردن و سوزاندن بُخور در آنجا ادامه دادند. 5خداوند پادشاه را تا پایان عمرش به جذام مبتلا کرد و او در خانه‌ای جدا زندگی می‌کرد. یوتام پسر پادشاه سرپرستی کاخ را به عهده داشت و بر کشور حکومت می‌کرد.
6بقیّهٔ رویدادها و کارهای عزریا در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌ است. 7عزریا درگذشت و در گورستان سلطنتی در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش، یوتام به جایش پادشاه شد.
سلطنت زکریا بر اسرائیل
8در سال سی و هشتم سلطنت عزریا پادشاه یهودا، زکریا پسر یربعام در سامره پادشاه اسرائیل شد و مدّت شش ماه سلطنت کرد. 9او آنچه را که در نظر خداوند پلید بود، مانند اجدادش انجام داد. او از گناهان یربعام پسر نباط که اسرائیل را به گناه کشاند، دوری نجُست. 10شلوم پسر یابیش برضد زکریا توطئه کرد و او را در حضور مردم در ایبلیئم کشت و به جای او به تخت پادشاهی نشست.
11همهٔ کارهای زکریا در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
12این وعدهٔ خداوند به ییهو که فرمود: «پسران تو تا نسل چهارم بر تخت پادشاهی اسرائیل خواهند نشست.» به انجام رسید.
شلوم، پادشاه اسرائیل
13در سال سی و نهم سلطنت عُزیا، پادشاه یهودا، شلوم، پسر یابیش پادشاه شد و مدّت یک ماه در سامره سلطنت کرد.
14بعد مناخیم، پسر جادی از تِرصه به سامره آمد و شلوم را در آنجا کشت و خودش به جای او پادشاه اسرائیل شد. 15بقیّهٔ کارهای شلوم و توطئه او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 16مناخیم در راه ترصه، شهر تِفصَح و حومهٔ آن را با خاک یکسان کرد و تمام ساکنان آن را کشت زیرا ایشان به او تسلیم نشده بودند. او حتّی شکم همهٔ زنان حامله را پاره کرد.
مناخیم، پادشاه اسرائیل
17در سال سی و نهم سلطنت عزریا پادشاه یهودا، مناخیم پسر جادی، بر تخت سلطنت اسرائیل نشست و مدّت ده سال در سامره حکومت کرد. 18او آنچه را که در نظر خداوند پلید بود، انجام داد و در تمام طول زندگیش از گناهانی که یربعام پسر نباط، اسرائیل را به گناه کشاند، دوری نجست. 19تغلت فلاسر، امپراتور آشور، اسرائیل را اشغال کرد و مناخیم سی و چهار تُن نقره به او داد تا پشتیبانی او را برای استحکام قدرت خود در کشور جلب کند. 20مناخیم این پول را بزور از ثروتمندان اسرائیل گرفت و هر کدام پنجاه تکه نقره پرداختند. آنگاه تغلت فلاسر، امپراتور آشور به کشور خود بازگشت.
21بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت مناخیم و فعالیّت‌های او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت شده‌ است. 22مناخیم درگذشت و پسرش، فَقَحیا جانشین او شد.
سلطنت فَقَحیا بر اسرائیل
23در سال پنجاهم سلطنت عزریا پادشاه یهودا، فَقَحیا پسر مناخیم در سامره بر تخت سلطنت اسرائیل نشست و مدّت دو سال پادشاهی کرد. 24او کارهایی کرد که در نظر خداوند زشت بودند. او از کارهای بد یربعام، پسر نباط که مردم اسرائیل به راه خطا برد دست نکشید. 25یکی از مأموران او به نام فِقَح، پسر رَمَلیا برضد او شورش کرد و با همراهی پنجاه نفر از مردم جلعاد، او را با دو نفر دیگر به نامهای ارحوب و اریه در کاخ شاهی در سامره به‌ قتل رساند و به جای او پادشاه شد.
26شرح بقیّهٔ رویدادهای پادشاهی فَقَحیا در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
سلطنت فِقَح بر اسرائیل
27در سال پنجاه و دوم سلطنت عزریا پادشاه یهودا، فِقَح، پسر رملیا در سامره پادشاه شد و مدّت بیست سال بر اسرائیل سلطنت کرد. 28او هر آنچه را در نظر خداوند پلید بود، انجام داد و از گناهان یربعام پسر نباط، که اسرائیل را به گناه کشید، دوری نجست.
29در دوران سلطنت فِقَح، تِغلَت فلاسر امپراتور آشور، به اسرائیل حمله کرد و شهرهای عیون، آبل، بیت معکه، یانوح، قادش، حاصور، جلعاد، جلیل و تمام سرزمین نفتالی را تصرّف کرد و مردم آنجا را اسیر کرده، به آشور برد.
30در سال بیستم سلطنت یوتام پسر عزریا، هوشع پسر ایله دست به شورش زد و در حمله‌ای فِقَح را به قتل رساند و به عوض او پادشاه شد. 31بقیّهٔ وقایع سلطنت فقح و کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌ است.
یوتام، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 27‏:1‏-9)
32در سال دوم پادشاهی فِقَح، یوتام پسر عُزیا پادشاه یهودا شد. 33او در بیست و پنج سالگی به پادشاهی رسید و مدّت شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یَرُوشا، دختر صادوق بود. 34او آنچه را که از نظر خداوند نیک بود، مانند پدرش عُزیا بجا می‌آورد. 35امّا پرستشگاههای بالای تپّه‌ها ویران نشدند و مردم به قربانی کردن و سوزاندن بُخور در آنجا ادامه دادند. او دروازهٔ فوقانی معبد بزرگ را ساخت.
36بقیّهٔ رویدادها و کارهای یوتام، در کتاب پادشاهان یهودا نوشته شده‌ است. 37در زمانی که او پادشاه بود، خداوند ابتدا رَصِین، پادشاه سوریه و فِقَح، پادشاه اسرائیل را فرستاد تا به یهودا حمله کنند. 38یوتام درگذشت و او را در آرامگاه سلطنتی در شهر داوود به خاک سپردند و پسرش آحاز جانشین او شد.
16
سلطنت آحاز بر یهودا
(دوم تواریخ 28‏:1‏-27)
1در سال هفدهم سلطنت فِقَح پسر رملیا، آحاز پسر یوتام بر تخت سلطنت یهودا نشست. 2او بیست ساله بود که پادشاه شد و مدّت شانزده سال در اورشلیم سلطنت کرد. او برخلاف جدش، داوود پادشاه هر آنچه را که در نظر خداوند نیک بود، انجام نداد، 3و در راه پادشاهان اسرائیل گام برداشت. او پسر خود را به عنوان قربانی در برابر بت سوزاند و از رسوم نفرت‌انگیز اقوامی‌ که خداوند از پیش قوم اسرائیل بیرون رانده بود، تقلید نمود. 4او در پرستشگاههای بالای تپّه‌ها، و در زیر هر درخت سبزی قربانی کرد و بُخور سوزاند.
5رصین، پادشاه سوریه و فِقَح، پادشاه اسرائیل به اورشلیم حمله و آن را محاصره کردند، امّا نتوانستند آحاز را شکست دهند. 6در آن زمان رصین، پادشاه سوریه شهر ایلت را پس گرفت و یهودیان را بیرون کرد و اَدومیان در آنجا جایگزین شدند و تا به امروز در آن ساکن هستند. 7آحاز، قاصدانی نزد تِغلَت فلاسَر، امپراتور آشور با این پیام فرستاد: «من بنده و مانند پسر تو هستم. برای نجات من از دست پادشاه سوریه و اسرائیل به اینجا بیا، چون آنها به من حمله کرده‌اند.» 8آحاز همچنین نقره و طلایی را که در معبد بزرگ و در خزانهٔ کاخ پادشاه بود، برای امپراتور آشور هدیه فرستاد. 9تغلت فلاسر، امپراتور آشور خواهش او را پذیرفت و به دمشق حمله کرد. آن را تصرّف نمود و مردم آنجا را اسیر کرد و به قیر برد و رصین را کشت.
10وقتی آحاز به ملاقات تغلت فلاسر، امپراتور آشور به دمشق رفت و قربانگاه آنجا را دید نقشهٔ ساختمان آن را با تمام جزئیاتش برای اوریای کاهن فرستاد. 11اوریای کاهن، قبل از بازگشت پادشاه از دمشق، قربانگاهی مطابق آنچه آحاز پادشاه از دمشق فرستاده بود، ساخت. 12وقتی پادشاه بازگشت و قربانگاه را دید، رفت 13و قربانی سوختنی و هدایای آردی تقدیم کرد. شراب و خون قربانی صلح را بر آن ریخت. 14قربانگاه برنزی را که وقف خداوند شده بود و در جلوی معبد بزرگ قرار داشت برداشت و در سمت شمال قربانگاه نو گذاشت. 15بعد پادشاه به اوریا امر کرد و گفت: «بر این قربانگاه بزرگ، قربانی سوختنی صبح، هدایای آردی شامگاهی، قربانی سوختنی و آردی پادشاه و قربانی مردم را باید تقدیم کنی و خون همهٔ قربانی‌ها را بر آن بریزی، امّا قربانگاه برنزی باید تنها برای استفادهٔ شخصی من، به منظور هدایت خواستن از خداوند باشد.» 16اوریای کاهن همهٔ کارها را مطابق فرمان آحاز پادشاه انجام داد.
17سپس آحاز پادشاه پایه‌های چهارچوب آن را برید و تشتها را از بالای آن برداشت و همچنین حوض برنزی که بر دوازده گاو برنزی قرار داشت را پایین آورد و بر پایه سنگی گذاشت. 18او سایه‌بانی را که برای سبت در معبد بزرگ ساخته بود، برداشت و راه ورودی پادشاه از خارج به معبد بزرگ را به‌خاطر امپراتور آشور بست.
19بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت آحاز و کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت شده است. 20آحاز درگذشت و با اجداد خود در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش حزقیا جانشین او شد.
17
هوشع، پادشاه اسرائیل
1در سال دوازدهم سلطنت آحاز پادشاه یهودا، هوشع پسر ایلا در سامره بر تخت سلطنت اسرائیل نشست و مدّت نُه سال پادشاهی کرد. 2او آنچه را در نظر خداوند پلید بود، انجام داد. امّا نه مانند پادشاهان اسرائیل که قبل از او بودند. 3شلمناسر، امپراتور آشور به جنگ او آمد. هوشع به او تسلیم شد و هر سال به او باج می‌داد. 4امّا یک سال هوشع قاصدانی نزد «سوا» فرعون فرستاد و از او کمک خواست و خراج سالانه به آشور نپرداخت. هنگامی‌که شلمناسر از این آگاه شد، هوشع را دستگیر کرد و به زندان انداخت.
سقوط سامره
5آنگاه شلمناسر زمین اسرائیل را اشغال نموده اسرائیل و سامره را محاصره کرد، در سال سوم محاصره 6که نهمین سال سلطنت یوشع بود، امپراتور آشور سامره را تصرّف و اسرائیلی‌ها را اسیر کرد و به آشور برد. گروهی از آنان را در شهر حَلَح، بعضی را در نزدیکی رودخانه خابور در ناحیه جوزان و بعضی را در شهرهای مادها، جایگزین کرد.
7سقوط سامره نتیجهٔ گناه مردم اسرائیل بود که در مقابل خداوند خدای خود مرتکب شدند. خدایی که آنها را از دست فرعون نجات داد، امّا آنها خدایان بیگانه را پرستش کردند. 8از سنّتهای مردمی که خداوند از پیش روی قوم خود بیرون رانده بود و رسومی که پادشاهان اسرائیل آنها را آشنا کرده بودند، پیروی نمودند. 9مردم اسرائیل در خفا کارهایی را که از نظر خدا، خداوندشان نیکو نبود، انجام دادند. آنها در کوچکترین دهکده‌ها تا شهرهای بزرگ در بالای تپّه‌ها برای خود پرستشگاهها ساختند. 10در بالای تپّه‌ها و زیر هر درخت سبزی برای خود الههٔ اشره ساختند. 11مانند اقوامی که خداوند از سر راه ایشان برداشته بود، برفراز تپّه‌ها قربانی کردند. ایشان کارهای پلید کردند و خشم خداوند را برافروختند. 12خداوند به ایشان فرموده بود که بت نپرستید، امّا ایشان چنین کردند.
13با این وجود، خداوند به ‌وسیلهٔ همهٔ پیشگویان و تمام رائی‌ها به مردم اسرائیل و یهودا اخطار کرد و فرمود: «مطابق دستوراتی که به اجداد شما و خدمتگزاران خود انبیا برای شما فرستادم، از راههای پلید خود بازگردید و از فرامین و قوانین من پیروی کنید.» 14آنها گوش فرا ندادند و سرسخت بودند و مانند اجدادشان به خداوند خدای خود ایمان نداشتند. 15ایشان از فرامین و پیمانی که خدا با اجدادشان بسته بود و اخطارهایی که به ایشان داده بود، بیزار شدند. ایشان از بُتهای بی‌ارزش پیروی کردند و ارزش خود را از دست دادند، به دنبال ملّتهای همسایه‌ای که خداوند فرمان داده بود، مانند ایشان عمل نکنید، رفتند. 16ایشان از همهٔ فرامین خداوند سرپیچی کردند و برای خود دو گوسالهٔ فلزی و الههٔ اشره ساختند و آنچه را در آسمان بود، پرستش کردند و بت بعل را خدمت نمودند. 17ایشان دختران و پسران خود را در آتش سوزاندند و برای بُتها قربانی کردند و به جادوگری و فالگیری روی آوردند و خود را در نظر خداوند به پلیدی فروختند و خشم او را برانگیختند. 18خداوند بسیار خشمگین بود و ایشان را از حضور خود دور کرد و فقط قوم یهودا باقی ماند.
19مردم یهودا هم از احکام خداوند خدای خود اطاعت نکردند و از رسوم و شیوه‌هایی که مردم اسرائیل در پیش گرفته بودند، تقلید کردند. 20خداوند فرزندان اسرائیل را طرد کرد. ایشان را مجازات نمود و به دست تاراجگران سپرد و ایشان را از حضور خود بیرون انداخت.
21بعد از آن که خداوند، اسرائیل را از خانوادهٔ داوود جدا کرد، آنها یربعام پسر نباط را به پادشاهی خود انتخاب کردند. یربعام مردم اسرائیل را از پیروی خداوند بازداشت و سبب شد که آنها مرتکب گناه بزرگی شوند. 22مردم اسرائیل از گناهان یربعام پیروی کردند و از گناه کردن دست نکشیدند، 23تا اینکه خداوند، همان‌طور که به وسیلهٔ تمام انبیا پیشگویی فرموده بود، مردم اسرائیل را از حضور خود راند. در نتیجه، آنها در سرزمین آشور تا به امروز در حال تبعید به سر می‌برند.
سکونت آشوریان در سامره
24امپراتور آشور مردم را از بابل، کوت، عوا، حمات و سَفروایِم آورد و آنها را به جای مردم اسرائیل در شهرهای سامره جای داد. به این ترتیب آشوریان سامره را تصرّف نموده در شهرهای آن سکونت اختیار کردند. 25چون این مردم در اوایل اقامت خود در آنجا خداوند را پرستش نکردند، در نتیجه خداوند شیرها را به میان آنها فرستاد و تعدادی از ایشان را کشت. 26پس به امپراتور آشور خبر دادند و گفتند: «مردمی را که آوردی و در شهرهای سامره جای دادی از قوانین خدای آن سرزمین خبر ندارند، بنابراین او شیرها را فرستاد و آنها مردم را می‌کشتند، زیرا از شریعت خدای آن سرزمین بی‌خبر هستند.» 27امپراتور آشور امر کرد: «یکی از کاهنانی را که اسیر گرفته‌اید به آنجا بفرستید تا به آنها شریعت خدای آن سر زمین را تعلیم بدهد.» 28پس یکی از کاهنان را که از سامره اسیر کرده بودند به بیت‌ئیل فرستادند و او در آنجا سکونت اختیار کرد و به آنها آموخت که به چه ترتیب خداوند را بپرستند.
29امّا مردمی که در سامرده ساکن شدند، برای خود خدایانی ساختند و در پرستشگا‌ههای بالای تپّه‌ها که مردم سامره بنا کرده بودند، قرار دادند. 30مردم بابل بت سُكوّت‌بِنُوت را، مردم کوت بت نِرگال را، مردم حمات بت اَشیما را و 31عویان بُتهای نِبحَز و تِرتاک را ساختند. مردم سفروایم فرزندان خود را برای اَدِرمَلَک و عَنَمَلَک خدایان خود، در آتش قربانی کردند. 32آنها همچنان خداوند را عبادت می‌کردند و از بین خود، از هر گروه، مردم کاهنانی را در پرستشگاههای بالای تپّه‌ها گماشتند که برای ایشان در همان پرستشگاهها قربانی تقدیم کنند. 33به این ترتیب هم خداوند و هم خدایان خود را می‌پرستیدند، مطابق رسوم سرزمینی که از آنجا آمده بودند.
34تا امروز آنها از رسوم قبلی خود پیروی می‌کنند. ایشان خدا را پرستش نکردند و از فرامین و قوانین خداوند، که به فرزندان یعقوب - که وی را اسرائیل نامید- پیروی نکردند. 35خداوند با ایشان پیمان بست و به ایشان فرمان داد: «خدایان دیگر را ستایش نکنید، به آنها سجده یا خدمت یا برای آنها قربانی نکنید، 36بلکه باید از من، یعنی خداوند پیروی کنید، کسی‌که شما را با اقتدار و توانایی از مصر بیرون آورد. شما باید مرا سجده کنید و برای من قربانی بگذرانید. 37شما باید همواره از قوانین و فرمانهایی که من برای شما نوشتم، پیروی کنید. شما نباید از خدایان دیگر پیروی کنید، 38و شما نباید پیمانی را که من با شما بستم فراموش کنید. 39شما باید از من، خداوند خدایتان اطاعت کنید تا شما را از دست دشمنانتان نجات دهم.» 40امّا آن قوم گوش ندادند و طبق آیین گذشتهٔ خود رفتار کردند.
41پس آن مردم خداوند را ستایش کردند، امّا بُتهای خود را نیز پرستیدند و تا امروز بازماندگان ایشان چنین می‌کنند.
18
حزقیا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 29‏:1‏-2؛ 31‏:1)
1در سال سوم سلطنت هوشع پسر ایله، پادشاه اسرائیل حزقیا، پسر آحاز پادشاه یهودا شد. 2او بیست و پنج ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت بیست و نُه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش اَبیه و دختر زکریا بود. 3او مانند جدش داوود، آنچه را در نظر خداوند نیک بود، بجا می‌آورد. 4او پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را ویران کرد، ستونهای سنگی را شکست، الههٔ اشره را قطع کرد و مار برنزی را که موسی ساخته بود و نِحُشتان نامیده می‌شد، تکه‌تکه کرد، زیرا قوم اسرائیل برای آن بُخور می‌سوزاندند. 5هیچ‌یک از پادشاهان قبل یا بعد از حزقیا مانند او نبودند، زیرا او به خداوند خدای اسرائیل اطمینان کرده بود. 6او به خداوند ایمان داشت و از پیروی او دوری نجست و فرامینی را که خداوند به موسی داده بود، بجا می‌آورد. 7از این رو خداوند با او بود، هرکجا رفت کامیاب شد. او علیه امپراتور آشور قیام کرد و از او فرمانبرداری نکرد. 8او فلسطینیان را تا غزه و اطرافش، از بُرجهای دیدبانی تا شهرهای دیواردار شکست داد.
9در سال چهارم حزقیا و سال هفتم پادشاهی هوشع پسر ایله پادشاه اسرائیل، شلمناسر امپراتور آشور، به سامره حمله کرد و آن را محاصره نمود 10و در پایان سال سوم آن را تصرّف کرد. در سال ششم سلطنت حزقیا و در سال نهم پادشاهی هوشع، تمام سرزمین سامره را تسخیر کرد. 11امپراتور آشور، مردم اسرائیل را اسیر کرده به آشور برد. بعضی از آنها را در شهر حَلَح، بعضی را در کنار رود خابور، در ناحیه جوزان و بعضی را در شهرهای مادها جای داد.
12زیرا ایشان از صدای خداوند خدای خود پیروی نکردند و پیمان او را شکستند و ایشان به فرامین موسی خدمتگزار خداوند گوش ندادند و از آن پیروی نکردند.
حملهٔ سنحاریب به یهودا
(دوم تواریخ 32‏:1‏-19؛ اشعیا 36‏:1‏-22)
13در سال چهاردهم سلطنت حزقیا بود که سنحاریب، امپراتور آشور به یهودا حمله کرده، شهرهای مستحکم آن را تسخیر نمود. 14حزقیا پیامی به این شرح به سنحاریب که در لاکیش بود فرستاد: «من اشتباه کردم، لشکرت را از اینجا بیرون کن، هرچه که بخواهی انجام می‌دهم.» پس امپراتور آشور از او درخواست کرد که برایش بیست خروار نقره و دو خروار طلا بفرستد. 15حزقیا تمام نقره‌ای را که در خزانه‌های معبد بزرگ و کاخ شاهی بود، برای او فرستاد. 16او همچنین طلاهایی را که خودش با آنها دروازه‌ها و ستونهای معبد بزرگ را پوشانده بود جدا کرد و به سنحاریب امپراتور آشور داد. 17امپراتور آشور، فرماندهٔ کلّ قوا، افسر ارشد و فرماندهٔ نظامی خود را با لشکری بزرگ از لاکیش برای نبرد علیه حزقیای پادشاه به اورشلیم فرستاد. هنگامی که آنها به اورشلیم رسیدند، جاده‌ای را اشغال نمودند که در آن پارچه‌بافان در کنار نهری که در مسیر برکهٔ بالایی بود، کار می‌کردند. 18آنگاه ایشان پادشاه را خواندند. الیاقیم پسر حلقیا، سرپرست امور دربار و شبنای منشی دربار و یوآخ پسر آساف، مسئول بایگانی دربار نزد ایشان بیرون آمدند. 19فرماندار نظامی به ایشان گفت: «به حزقیا بگویید که پادشاه بزرگ، امپراتور چنین می‌گوید: به چه کسی با اعتماد توکّل کرده‌ای؟ 20آیا فکر می‌کنی حرفهای پوچ جای اصول نظامی و قدرت را در جنگ می‌گیرد؟ اکنون تو به که توکّل می‌کنی که علیه من قیام کرده‌ای؟ 21تو منتظر هستی که مصر به شما کمک کند، امّا آن مانند نی است که نمی‌توان آن را به جای چوبدستی استفاده کرد، زیرا خواهد شکست و به دستت فرو خواهد رفت. فرعون چنین است، اگر کسی بر او تکیه کند.
22«امّا اگر به من بگویید: ما به خداوند خدای خود تکیه می‌کنیم. آیا او همان کسی نیست که حزقیا پرستشگاههای او را بر فراز تپّه‌ها و قربانگاههای او را ویران کرد و به مردم یهودا و اسرائیل گفت: شما باید در مقابل قربانگاه اورشلیم ستایش کنید؟ 23حالا بیا و با سرورم، امپراتور آشور شرط ببند، من دو هزار اسب به تو می‌دهم، اگر بتوانید دو هزار سوارکار پیدا کنید که بر آنها سوار شوند! 24شما حتّی نمی‌توانید با پایین‌ترین درجه‌دار سپاه آشور بجنگید، با این وجود انتظار دارید مصر برای کمک شما ارّابه و سواره نظام بفرستد! 25آیا فکر می‌کنید که من بدون کمک خداوند، به سرزمین شما حمله کرده‌ام و آن را ویران کرده‌ام؟ خود خداوند به من گفت حمله کن و نابود کن.»
26آنگاه الیاقیم، شبنا و یوآخ به فرمانده نظامی‌ گفتند: «خواهش می‌کنیم به زبان آرامی سخن بگویید. ما آن زبان را می‌فهمیم. عبری سخن نگویید، زیرا همهٔ مردم روی دیوار می‌شنوند.»
27او پاسخ داد: «آیا فکر می‌کنید سرورم مرا فرستاد که تنها با شما و پادشاه صحبت کنم؟ خیر! روی سخن من با مردمی که در روی دیوار نشسته‌اند، نیز هست؛ زیرا ایشان هم مانند شما مدفوع خود را خواهند خورد و ادرار خود را خواهند نوشید.»
28آنگاه فرمانده نظامی آشور ایستاد و با صدای بلند به زبان عبری فریاد زد: «به سخنان امپراتور بزرگ آشور گوش فرا دهید. 29او به شما هشدار می‌دهد تا نگذارید حزقیا شما را فریب دهد. حزقیا نمی‌تواند شما را از دست من نجات دهد. 30نگذارید حزقیا شما را مجبور کند که به خداوند تکیه کنید و بگوید: خداوند ما را خواهد رهانید و این شهر به دست امپراتور آشور تسلیم نخواهد شد. 31به حرف حزقیا گوش ندهید، زیرا امپراتور آشور چنین می‌گوید: با من صلح کنید و نزد من آیید تا هرکس از مو خود انگور و از درخت خود انجیر بخورد و هرکس از آب چشمهٔ خود بنوشد. 32تا زمانی که من بیایم و شما را با خود به سرزمینی مانند سرزمین خودتان ببرم؛ سرزمین غلّه و شراب، سرزمین نان و تاکستانها، سرزمین درختان زیتون و عسل، تا شما زنده بمانید و نمیرید. به حزقیا گوش ندهید. او هنگامی‌که می‌گوید خدا شما را نجات می‌دهد، شما را گمراه می‌کند. 33آیا خدای ملّتهای دیگر، ایشان را از دست امپراتور آشور نجات داد؟ 34خدایان حمات و ارفاد کجا هستند؟ کجا هستند خدایان سفروایم و هینع و عوا؟ آیا آنها سامره را از دست من رهانیده‌اند؟ 35کدام‌یک از خدایان آن سرزمینها، سرزمین خود را از دست من نجات داده است که خداوند، اسرائیل را از دست من نجات دهد؟»
36امّا مردم خاموش ماندند و یک کلمه پاسخ ندادند، زیرا پادشاه دستور داده بود که به او پاسخی ندهید. 37آنگاه الیاقیم، شبنا و یوآخ با جامه‌های دریده نزد حزقیا رفتند و پیام فرماندهٔ نظامی را به او رساندند.
19
پادشاه از اشعیا راهنمایی می‌خواهد
(اشعیا 37‏:1‏-7)
1وقتی حزقیا گزارش آنها را شنید، لباس خود را از اندوه پاره کرد، پلاس پوشید و به معبد بزرگ خداوند رفت. 2او الیاقیم، سرپرست امور دربار، شبنای منشی دربار و رؤسای کاهنان را که همگی پلاس پوشیده بودند، نزد اشعیای نبی پسر آموص فرستاد. 3ایشان به او گفتند: «حزقیا چنین می‌گوید 'امروز روز مصیبت است و ما مجازات و سرافکنده شده‌ایم. ما چون زنی هستیم که هنگام زایمان قدرت زاییدن ندارد. 4امپراتور آشور افسران ارشد خود را فرستاده تا به خدای زنده توهین کنند. باشد تا خدا، خداوند خدایت، این اهانتها را بشنود و آنانی که این سخنان را گفته‌اند، مجازات کند. پس برای بازماندگان ما به درگاه خداوند دعا کن.'»
5‏-6هنگامی‌که بندگان حزقیای پادشاه نزد اشعیا آمدند، اشعیا به آنان چنین گفت: «به سرور خود بگویید خداوند چنین می‌گوید: 'از سخنانِ کفرآمیزِ خادمانِ امپراتور آشور نترس. 7خداوند باعث می‌شود که امپراتور آشور شایعه‌ای بشنود و مجبور به بازگشت به کشور خودش شود و خداوند او را در وطن خودش خواهد کشت.'»
آشوریها بار دیگر تهدید می‌کنند
(اشعیا 37‏:8‏-20)
8فرمانده نظامی آشور باخبر شد که امپراتور، شهر لاکیش را ترک کرده است و در شهر لبنه جنگ می‌کند، پس برای مشورت با وی به آنجا رفت. 9به آشوریان خبر رسید که ارتش مصر به رهبری تِرهاقه پادشاه حبشه در راه حمله به ایشان هستند. هنگامی‌که امپراتور آشور این خبر را شنید، نامه‌ای برای حزقیا پادشاه یهودا فرستاد. 10«خدایی که تو به او اعتماد داری، به تو وعده داده است که امپراتور آشور نمی‌تواند اورشلیم را تصرّف کند، امّا تو باید باور نکنی و فریب نخوری. 11شاید شنیده باشی که امپراتوران آشور به هر مملکتی که حمله کرده‌اند، آن را بکلّی نابود ساخته‌اند. پس تو فکر می‌کنی که از دست ما نجات می‌یابی؟ 12وقتی نیاکان من شهرهای جوزان، حاران، رَصَف و مردم بیت‌عدن را که در تَلَسار زندگی می‌کردند از بین بردند، آیا خدایانشان توانستند که آنها را نجات بدهند؟ 13کجا هستند پادشاهان حمات، ارفاد، سفروایم، هینع و عِوا؟»
دعای حزقیا
(اشعیا 37‏:14‏-20)
14حزقیا نامه را از دست قاصد گرفت و خواند، سپس به معبد بزرگ رفت و نامه را در برابر خداوند گشود. 15حزقیا در برابر خداوند چنین دعا کرد: «ای خداوند خدای اسرائیل، که در بالای فرشتگان نگهبان بر تخت نشسته‌ای، تو خدا هستی. تنها تو خدای همهٔ پادشاهان زمینی، تو آسمان و زمین را آفریدی. 16ای خداوند، به من گوش بده و بشنو. ای خداوند، چشمانت را بگشا و ببین. سخنان سنحاریب را بشنو که چگونه به تو، خدای زنده توهین می‌کند. 17به راستی ای خداوند، امپراتور آشور ملّتها و سرزمینهایشان را نابود کرده است 18و خدایان ایشان را در آتش انداخت، زیرا آنها خدا نبودند و ساختهٔ دست انسان از چوب و سنگ، در نتیجه نابود شدند. 19اکنون ای خداوند خدای ما، ما را از دست آشوری‌ها برهان تا همهٔ ملّتهای دنیا بدانند که فقط تو ای خداوند، خدا هستی.»
پیام اشعیا به پادشاه
(اشعیا 37‏:21‏-38)
20سپس اشعیا، پسر آموص این پیام را برای حزقیا فرستاد: «خداوند چنین می‌فرماید: دعایت را در مورد سنحاریب، امپراتور آشور شنیدم. 21این کلامی است که خداوند دربارهٔ او فرموده است:
«دختر باکرهٔ صیهون از تو بیزار است.
او به تو پوزخند می‌زند،
دختر باکرهٔ اورشلیم در پشت سرت،
سر خود را می‌جنباند.
22«کیست که تو به او توهین کرده و وی را مسخره نموده‌ای؟
برای چه کسی صدایت را بلند کرده‌ای
و با غرور چشمان خود را به بالا افراشته‌ای؟
علیه قدّوس اسرائیل.
23با قاصدانت خداوند را تمسخر کرده و گفته‌ای:
'با ارّابه‌های خود بر فراز کوهها صعود کرده‌ام،
بر بلندترین نقطهٔ لبنان.
من بلندترین درخت سدر را بریده‌‌ام.
من به عمق دورترین و انبوه‌ترین جنگل انبوه رسیده‌‌ام.
24چاهها کنده‌ام و از آبهای بیگانه نوشیده‌ام.
من با کف پایم جویباران مصر را خشک کرده‌ام.'
25آیا هرگز نشنیده‌ای که من در گذشته‌های دور چنین مقدّر کردم؟
و اکنون آن را انجام دادم.
من به تو قدرت دادم که شهرهای دیواردار را با خاک یکسان کنی.
26مردمانی که در آنجا زیست می‌کردند، ناتوان بودند؛
ایشان هراسان و پریشان بودند.
ایشان چون گیاهی که در بیابان
یا علفی که روی بام می‌روید بودند،
که بادهای گرم شرقی آنها را می‌سوزاند.
27«امّا من نشستن و برخاستن،
آمدن و رفتن تو
و خشم تو را علیه خود می‌دانم.
28زیرا تو از من خشمگین شده‌ای
و گستاخی تو به گوش من رسیده است.
من قلّاب خود را بر بینی تو
و لگام بر دهانت خواهم گذاشت
و تو را از راهی که آمده‌ای باز خواهم گرداند.»
29آنگاه اشعیا به حزقیا پادشاه گفت: «این است نشانه‌ای از رویدادهای آینده؛ امسال غلّه خود را خواهید خورد و سال دوم آنچه از آن بروید و سال سوم بکارید و برداشت کنید و تاکستانها بکارید و میوهٔ آنها را بخورید. 30بازماندگان یهودا خواهند شکفت همچون گیاهانی که ریشه‌هایشان را به اعماق زمین می‌فرستند و محصول می‌آورند. 31بازماندگانی از اورشلیم و کوه صیهون خواهند بود؛ زیرا خداوند متعال چنین مقدّر فرموده است.»
32این است آنچه خداوند دربارهٔ امپراتور آشور می‌گوید: «او به این شهر وارد نخواهد شد یا پیکانی به سوی آن نخواهد انداخت. هیچ سربازی با سپر نزدیک شهر نخواهد آمد. پشته‌ای در برابر دیوارش نخواهد ساخت.» 33خداوند می‌فرماید: «او از راهی که آمده بازگشت خواهد کرد و وارد شهر نخواهد شد. 34من از این شهر دفاع خواهم کرد و به‌خاطر خودم و خدمتگزارم داوود از آن محافظت می‌کنم.»
35در آن شب فرشتهٔ خداوند به اردوی آشوری‌ها رفت و یکصد و هشتاد و پنج هزار سرباز آنها را کشت. صبح روز بعد هنگامی‌که مردم بیدار شدند، همهٔ آنها مُرده بودند. 36سپس سنحاریب، امپراتور آشور آنجا را ترک کرد و به سرزمینش بازگشت و در شهر نینوا ساکن شد. 37روزی درحالی‌که در پرستشگاه خدای خود، نِسروک مشغول عبادت بود، پسرانش ادرملک و شرآصر با شمشیر او را به قتل رساندند و بعد به سرزمین آرارات فرار کردند و پسرش آسرحدون جانشین او شد.
20
بیماری حزقیا و شفای او
(اشعیا 38‏:1‏-8 و 21‏-22؛ دوم تواریخ 32‏:24‏-26)
1در آن روزها حزقیا تا سرحد مرگ بیمار شد. اشعیای نبی، پسر آموص نزد او رفت و گفت: «خداوند می‌فرماید: کارهایت را سر و سامان بده، زیرا تو خواهی مرد و بهبود نخواهی یافت.»
2آنگاه حزقیا روی به سوی دیوار نمود و چنین دعا کرد: 3«اکنون ای خداوند، من به تو التماس می‌کنم، به یاد آور که من چگونه با وفاداری و با تمام قلبم در برابر تو گام برداشته‌ام و آنچه را در نظر تو نیک بود، انجام داده‌ام.» حزقیا به تلخی گریست.
4قبل از اینکه اشعیا از حیاط میانی کاخ خارج شود، کلام خداوند بر او آمد: 5«بازگرد و به حزقیا رهبر قوم من بگو، خداوند خدای جدّت داوود چنین می‌گوید: 'من دعای تو را شنیده‌ام و اشکهای تو را دیده‌‌ام، من تو را شفا خواهم داد، در روز سوم برخیز و به معبد بزرگ برو. 6من پانزده سال به عمر تو می‌افزایم. من تو را و این شهر را از دست امپراتور آشور رهایی می‌بخشم و من به‌خاطر خودم و خدمتگزارم داوود از این شهر دفاع خواهم کرد.'»
7اشعیا گفت: «خمیری از انجیر بیاورید و روی دُمَل او بگذارید تا خوب شود.» 8حزقیا از اشعیا پرسید: «نشانهٔ شفای من از طرف خداوند چیست؟ و من چگونه بعد از سه روز به معبد بزرگ بروم؟»
9اشعیا پاسخ داد: «خداوند به تو نشانه‌ای خواهد داد تا به تو ثابت شود که او به وعدهٔ خود وفا می‌کند. حالا می‌خواهی که سایه روی پلّه‌ها ده پلّه جلو برود یا عقب؟»
10حزقیا گفت: «این آسان است که سایه را ده پلّه جلو برد، آن را ده پلّه به عقب بازگردان.»
11اشعیا نزد خداوند دعا کرد و خداوند سایه را ده پلّه از روی پلّه‌ای که آحاز پادشاه ساخته بود، به عقب بازگرداند.
نمایندگانی از بابل
(اشعیا 39‏:1‏-8)
12در آن زمان مرُودَک بَلَدان (پسر بلدان پادشاه بابل) چون شنید حزقیا بیمار است، نمایندگان خود را همراه با نامه و هدیه‌ای نزد او فرستاد. 13حزقیا به آنها خوش‌آمد گفت و همهٔ خزانه‌ها، نقره، طلا، ادویه‌جات، عطرهای گرانبها، زرّادخانهٔ خود، هرآنچه را در انبارها یافت می‌شد و هرچه در کاخ و قلمرو او بود به آنها نشان داد. 14آنگاه اشعیای نبی نزد حزقیای پادشاه رفت و پرسید: «این مردان چه می‌گفتند؟ و از کجا آمده بودند؟»
حزقیا پاسخ داد: «ایشان از سرزمینی دور آمده‌اند، از بابل.»
15اشعیا پرسید: «ایشان در کاخ تو چه دیدند؟»
حزقیا پاسخ داد: «ایشان هرآنچه را در کاخ من بود، دیدند. هیچ چیزی در انبارهای من نیست که به آنها نشان نداده باشم.»
16آنگاه اشعیا به پادشاه گفت: «خداوند قادر مطلق می‌فرماید: 17زمانی فرا خواهد رسید که هرآنچه در کاخ توست و آنچه نیاکان تو تا به امروز ذخیره کرده‏اند، به بابل حمل خواهد شد و هیچ چیز باقی نخواهند ماند. 18بعضی از پسران تو را به اسارت خواهند برد، ایشان را خواجه خواهند کرد تا در کاخ پادشاه بابل خدمت کنند.»
19حزقیا پاسخ داد: «کلام خداوند که گفتی نیکوست.» زیرا او با خود اندیشید: «چرا که نه؟ زیرا در زمان من صلح و امنیّت برقرار خواهد بود.»
مرگ حزقیال
(دوم تواریخ 32‏:32‏-33)
20کارهای دیگر حزقیای پادشاه، شجاعتهای او و چگونگی ساختمان استخر و حفر قنات برای آوردن آب به شهر، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است. 21حزقیا درگذشت و پسرش منسی جانشین او شد.
21
منسی پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 33‏:1‏-20)
1منسی دوازده ساله بود که به سلطنت رسید. او مدّت پنجاه و پنج سال در اورشلیم پادشاهی کرد و مادرش حِفصیبه نام داشت. 2او کارهایی کرد که در نظر خداوند زشت بود. از کارهای شرم‌آور اقوامی که خداوند آنها را از سر راه قوم اسرائیل راند، پیروی نمود. 3زیرا او پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را که پدرش حزقیا ویران کرده بود، دوباره آباد کرد و قربانگاهی برای بعل ساخت. مانند اخاب، پادشاه اسرائیل الههٔ اشره را پرستش می‌کرد و حتّی ستارگان را می‌پرستید. 4در معبد بزرگ خداوند، در همان‌ جایی که نام خداوند را بر خود داشت، او قربانگاههایی برای خدایان دیگر ساخت. 5در هر دو صحن معبد بزرگ خداوند، قربانگاههایی برای پرستش ستارگان بنا نمود. 6او پسر خود را در آتش قربانی کرد و فالگیری و افسونگری می‌کرد و با جادوگران و احضارکنندگان ارواح مشورت می‌نمود. 7الههٔ اشره را در معبد بزرگی که خداوند به داوود و پسرش سلیمان گفته بود: «اینجا در اورشلیم، در این معبد بزرگ که مکانی است که من از تمام سرزمین‌های دوازده طایفهٔ اسرائیل برگزیده‌ام تا من ستایش شوم.»جای داد. 8اگر مردم اسرائیل از همهٔ فرامین من و تمام شریعتی که موسی خدمتگزار من به ایشان داد، پیروی کنند آنگاه من اجازه نخواهم داد که ایشان را از سرزمینی که به نیاکانشان دادم بیرون کنند.» 9مردم اسرائیل به کلام خداوند گوش ندادند. منسی آنها را به راههایی برد که مرتکب کارهای زشت‌تری شدند و کارهای آنها بدتر بود از کارهای اقوامی که خداوند از سر راهشان رانده بود.
10خداوند به وسیلهٔ خدمتگزارانش یعنی انبیا گفت: 11«زیرا منسی، پادشاه یهودا کارهای پلیدی را که بدتر از اموری‌ها بود، انجام داد و با بُتهای خود مردم یهودا را به گناه کشید. 12بنابراین من، خداوند خدای اسرائیل چنان بلایی بر اورشلیم و یهودا نازل کنم که هرکس آن را بشنود، ترسان شود. 13من اورشلیم را مانند سامره تنبیه خواهم کرد، چنانکه اخاب پادشاه اسرائیل و فرزندان او را تنبیه کردم و من اورشلیم را مانند ظرفی که پاک می‌کنند و برمی‌گردانند خواهم کرد. 14من بازماندگان قوم را به دست دشمنانشان خواهم سپرد تا طعمهٔ آنان گردند و تاراج شوند. 15زیرا از روزی که نیاکانشان را از مصر بیرون آوردم تا به امروز ایشان آنچه را که از نظر من پلید بود، انجام دادند و خشم مرا برانگیختند.»
16همچنین منسی آن‌قدر مردم بی‌گناه را کشت که در جاده‌های اورشلیم جوی خون جاری شد. او همچنین مردم یهودا را به راه بت‌پرستی کشاند و باعث شد که در مقابل خداوند مرتکب گناه شوند.
17همهٔ کارهای دیگر منسی و گناهانی را که مرتکب شد، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌ است. 18بعد از آن که منسی فوت کرد و به اجداد خود پیوست، او را در باغ قصرش، یعنی در باغ عُزا به‌ خاک سپردند، و پسرش آمون به جای او بر تخت سلطنت نشست.
آمون، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 33‏:21‏-25)
19آمون بیست و دو ساله بود که پادشاه شد و مدّت دو سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش مُشَلمَت، دختر حاروص و از اهالی یهودا بود. 20او مثل پدر خود منسی کارهایی کرد که در نظر خداوند زشت بودند. 21در همهٔ امور از راه و روش پدر خود پیروی نمود و مانند او به بُتها خدمت کرد و آنها را پرستید. 22خداوند خدای اجداد خود را از یاد برد و در راه خداوند گام برنداشت.
23خادمان آمون دسیسه کردند و او را در کاخش کشتند. 24امّا مردم یهودا همه توطئه‌گران را کشتند و پسر آمون، یوشیا را به جای او پادشاه ساختند.
25بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت آمون در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌ است. 26آمون در مقبره‌اش، در باغ عُزا به خاک سپرده شد و پسرش، یوشیا به جای او بر تخت سلطنت نشست.
22
سلطنت یوشیا بر یهودا
(دوم تواریخ 34‏:1‏-2)
1یوشیا هشت ساله بود که پادشاه شد و مدّت سی و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش یَدیده و دختر عدایه از شهر بُصقت بود. 2او هرآنچه را که در نظر خداوند نیکو بود، بجا می‌آورد و در راه جدّش داوود گام برداشت و به راههای چپ یا راست منحرف نشد.
ترمیم معبد بزرگ توسط یوشیا
(دوم تواریخ 34‏:8‏-28)
3یوشیا در سال هجدهم سلطنت خود، شافان پسر اَصَلیا، نوهٔ مَشُلام را که منشی معبد بزرگ خداوند بود، به حضور خود خواند و گفت: 4«نزد حلقیا، کاهن اعظم برو و پولی را که کاهنان باید هنگام ورود مردم به معبد بزرگ از آنها بگیرند، بگیر 5‏-6و به کسانی‌که مأمور ترمیم معبد بزرگ هستند بده تا مزد نجّاران، معماران و بنّایان و قیمت چوب و سنگ مورد نیاز ترمیم معبد بزرگ را بپردازند. 7مأموران کار ترمیم، اشخاص صادقی هستند و نیازی نیست که از آنها صورت حساب هزینه‌ها را طلب کنی.»
حِلقیا کتاب تورات را می‌یابد
8شافان فرمان پادشاه را به حلقیا رساند و حلقیا به او گفت که کتاب تورات را در معبد بزرگ یافته است، پس آن را به شافان داد. شافان آن را خواند. 9بعد نزد پادشاه بازگشت و به او گزارش داده گفت: «پولی را که در معبد بزرگ بود، گرفتم و به مأموران کار ترمیم معبد بزرگ دادم.» 10آنگاه او گفت: «کتابی را که حلقیا به من داد، نزد من است.» سپس کتاب را با صدای بلند برای پادشاه خواند.
11وقتی پادشاه کلام کتاب تورات را شنید، لباس خود را پاره کرد. 12بعد به حلقیای کاهن، اخیقام پسر شافان، عَکبور پسر میکایا، شافان منشی و یکی دیگر از مأموران خود به نام عسایا امر کرده گفت: 13«بروید و از خداوند دربارهٔ آموزشهای این کتاب برای من و مردم یهودا جویا شوید. خداوند از ما خشمگین است؛ زیرا اجداد ما کارهایی را که این کتاب گفته شده است، انجام نداده‌اند.»
14پس حلقیای کاهن، اخیقام، عکبور، شافان و عسایا نزد زنی به نام حُلده که نبیّه بود، رفتند. او همسر شلوم بود، و پسرش تقوه، نوهٔ حَرحَس که مسئول لباس در معبد بزرگ بود. حلده در قسمت نوساز اورشلیم ساکن بود. ایشان به وی گفتند که چه روی داده است. 15حلده به ایشان گفت: «بروید و به مردی که شما را فرستاده بگویید، خداوند خدای اسرائیل می‌فرماید: 16'من بر این مکان و ساکنان آن بلایی فرود خواهم آورد، همان‌طور که در کتابی که پادشاه یهودا خوانده است، نوشته شده است. 17زیرا ایشان مرا ترک کردند و برای خدایان دیگر بُخور سوزاندند و با کارهای خود خشم مرا برانگیخته‌اند، خشم من علیه اورشلیم افروخته شده و خاموش نخواهد شد.' 18امّا در مورد پادشاه یهودا، که شما را فرستاد تا از خداوند راهنمایی بخواهد، به او بگویید که خداوند خدای اسرائیل می‌فرماید: 'تو کلام این کتاب را شنیدی 19و چون توبه کردی، سر تواضع خم نمودی، لباست را دریدی و پی بردی که من این شهر و ساکنان آن را جزا می‌دهم و نفرین می‌کنم. من دعایت را شینده‌ام 20و تا زمانی که زنده هستی بلایی را که بر سر اورشلیم می‌آورم، نخواهی دید بلکه بعد از وفات تو آن کار را می‌کنم تا با خاطرجمعی و روحی آسوده از این جهان بروی.'»
آنها پیام او را به پادشاه رساندند.
23
تجدید پیمان
(دوم تواریخ 34‏:3‏-7؛ 29‏-33)
1یوشیا همهٔ رهبران یهودا و اورشلیم را احضار کرد. 2پادشاه به اتّفاق تمام مردم یهودا و اورشلیم، کاهنان و مردم از کوچک تا بزرگ به معبد بزرگ رفت. او تمام کتاب عهدی را که در معبد بزرگ یافته بودند، برای همه خواند. 3پادشاه در کنار ستون با خداوند پیمان بست که از او پیروی کند و فرامین، قوانین و احکام او و کلماتی را که در کتاب پیمان نوشته بود، با تمام دل و جان خود انجام دهد. همهٔ مردم در این پیمان به او پیوستند.
4آنگاه یوشیا به کاهن اعظم و دستیارانش و محافظین دروازهٔ معبد بزرگ دستور داد تا تمام وسایلی را که برای پرستش بت بعل و الههٔ اشره و ستارگان آسمان بکار می‌رفت، بیرون بیاورند. او آنها را در بیرون شهر اورشلیم و در وادی قدرون سوزاند و خاکستر آن را به بیت‌ئیل برد. 5او تمام کاهنانی را که پادشاهان یهودا برای قربانی کردن در قربانگاه بُتها در شهر یهودا و نزدیک اورشلیم، تعیین کرده بودند، به همراه تمام کاهنان بعل، خورشید، ماه، سیارات و ستاره‌ها برکنار کرد. 6الههٔ اشره را که در معبد بزرگ خداوند بود، بیرون آورد و در خارج اورشلیم، در وادی قدرون سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد و بعد خاک آن را بر گورستان عمومی پاشید. 7محل سکونت لواطیان را که در معبد بزرگ بود و زنها در آنجا برای الههٔ اشره لباس می‌بافتند، ویران کرد. 8او همهٔ کاهنان را از شهرهای یهودا به اورشلیم آورد و به تمام قربانگاههایی که در سراسر کشور در‌ ‌آنها قربانی می‌کردند، بی‌حرمتی کرد. او همچنین قربانگاههای بُز پلید را در نزدیکی دروازهٔ یهوشع حاکم شهر، که در سمت چپ دروازهٔ ورودی بود را ویران کرد. 9آن کاهنان اجازه نداشتند در معبد بزرگ خدمت کنند ولی می‌توانستند از نان فطیر در میان برادران خود بخورند.
10یوشیای پادشاه به پرستشگاه توفَت در درّهٔ بنی‌هنوم بی‌حرمتی کرد، پس دیگر کسی نمی‌توانست دختر یا پسر خود را به عنوان قربانی سوختنی برای مولِک به عنوان قربانی سوختنی برای خدای مولِک قربانی کند. 11او همچنین اسبهایی را که پادشاهان یهودا برای پرستش خورشید وقف کرده بودند، از آنجا برداشت و ارّابه‌های آنها را سوزاند (اسبها در حیاط معبد بزرگ در نزدیکی دروازه و نه چندان دور از محل زندگی نَتَنمَلَک که از مقامات مهم بود، نگهداری می‌شدند.) 12قربانگاههایی را که پادشاهان یهودا بر بام خانهٔ آحاز، پادشاه اسرائیل ساخته بودند، با قربانگاههایی که منسی در دو حیاط معبد بزرگ بنا کرده بود، ویران ساخت و خاک و سنگ آنها را در وادی قدرون پاشید. 13یوشیا قربانگاههایی را که سلیمان پادشاه در شرق اورشلیم و جنوب کوه زیتون برای پرستش بُتهای نفرت‌انگیز اَشتورت الههٔ صیدونیان، کموش بت موآبیان و مِلکُوم بت عمون ساخته بود، بی‌حرمتی کرد. 14یوشیای پادشاه، ستونهای سنگی را شکست و الههٔ اشره را خُرد کرد و جای آن را با استخوانهای انسان پوشاند.
15همچنین قربانگاه بیت‌ئیل و پرستشگاههای بلندی را که یربعام پسر نباط، یعنی کسی‌که قوم اسرائیل را به گناه کشید، ساخته بود ویران کرد. پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را آتش زد و تبدیل به خاکستر نمود و الههٔ اشره را هم سوزاند. 16آنگاه یوشیا چند قبر در روی تپّه دید، او دستور داد تا استخوانها را از گورها بیرون بیاورند و بر روی قربانگاه بسوزانند و به این ترتیب قربانگاه را ناپاک کرد. همان‌گونه که کلام خداوند بر نبی آمده بود و او این رویدادها را پیش‌بینی کرده بود. 17آنگاه یوشیا پرسید: «آن مقبره چیست؟»
مردم شهر بیت‌ئیل پاسخ دادند: «این مقبرهٔ نبی‌ای است که از یهودا آمد و کارهایی را که تو علیه قربانگاه بیت‌ئیل کردی، پیشگویی کرده بود.»
18یوشیا دستور داد: «با آن کاری نداشته باشید، استخوانهای او را جابه‌جا نکنید.»
پس استخوانهای او و نبی‌ای را که از سامره آمده بود، تکان ندادند.
19یوشیای پادشاه، در تمام شهرهای اسرائیل همهٔ پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را که توسط پادشاهان اسرائیل ساخته شده بودند و به وسیلهٔ آن خشم خداوند برانگیخته شده بود، ویران کرد. او با آن قربانگاهها مانند قربانگاه بیت‌ئیل رفتار کرد. 20او تمام کاهنانی را که در قربانگاههای بت‌پرستان خدمت می‌کردند، بر همان قربانگاهها کشت و در روی قربانگاهها استخوانهای انسان را سوزاند. آنگاه به اورشلیم بازگشت.
مراسم برگزاری عید فصح
(دوم تواریخ 35‏:1‏-19)
21یوشیا دستور داد تا مراسم عید فصح را برای جلال خداوند خدای خود جشن بگیرند همان‌گونه که در کتاب عهد نوشته شده است. 22از زمان داورانی که بر اسرائیل داوری می‌کردند تا آن روز هیچ پادشاهی از اسرائیل یا یهودا، جشن عید فصح را این چنین برگزار نکرده بود. 23در سال هجدهم سلطنت یوشیا پادشاه، جشن عید فصح در اورشلیم برای خداوند برگزار شد.
24همچنین یوشیا احضار کنندگان روح، افسونگران، فالگیران، بُتهای خانگی و همهٔ وسایل مربوط به آن را در سرزمین یهودا و اورشلیم از بین برد تا اوامر کتابی که حلقیای کاهن آن را در معبد بزرگ یافته بود، بجا آورده شود. 25پیش از یوشیا هیچ پادشاهی نبود که مطابق شریعت موسی با تمام دل، جان و توان به سوی خداوند روی آورد و پس از او نیز پادشاهی چون او برنخاست.
26امّا به خاطر کارهای منسی آتش خشم خداوند علیه یهودا فرو ننشست و حتّی اکنون نیز خاموش نشده است. 27خداوند فرمود: «من یهودا را از نظر دور خواهم داشت، همان‌طور که اسرائیل را دور داشته‌‌ام و شهر برگزیده خود، اورشلیم و معبد بزرگی را که گفتم نام من در آن خواهد بود، ترک خواهم کرد.»
مرگ یوشیا
(دوم تواریخ 35‏:20‏-36‏:1)
28بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت یوشیا و کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌ است. 29در زمان پادشاهی یوشیا، نِکوه فرعون مصر با ارتش خود به سوی رود فرات رفت تا به امپراتور آشور کمک کند. یوشیا سعی کرد ایشان را در مجدو متوقّف کند، امّا در نبرد کشته شد. 30افسران او جسدش را در ارّابه‌ای گذاشتند و به اورشلیم بردند و در گور خودش به خاک سپردند.
مردم یهودا پسر او، یهوآخاز را به جای پدرش به تخت سلطنت نشاندند.
یهوآخاز، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 36‏:2‏-4)
31یهوآخاز بیست و سه ساله بود که بر تخت سلطنت نشست و مدّت سه ماه در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش حَموطَل، دختر ارمیا و از اهالی لبنه بود. 32او مثل اجداد خود کارهایی کرد که در نظر خداوند زشت بود. 33فرعون نکوه او را در رِبلَه، در سرزمین حمات، به زندان انداخت تا دیگر نتواند در اورشلیم سلطنت کند و یهودا را مجبور کرد که سالانه دو خروار نقره و سی و چهار کیلو طلا خراج بدهد. 34سپس فرعون نکوه، الیاقیم یکی دیگر از پسران یوشیا را پادشاه ساخت و نامش را به یهویاقیم تبدیل کرد. امّا یهوآخاز را با خود به مصر برد و او در همان‌جا درگذشت.
یهویاقیم، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 36‏:5‏-8)
35یهویاقیم از مردم به نسبت دارایی ایشان مالیات می‌گرفت تا به این وسیله میزان خراجی را که باید به فرعون می‌پرداخت، جمع‌آوری کند.
36یهویاقیم بیست و پنج ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت یازده سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش زبیده، دختر فدایه و از مردم رومه بود. 37او مثل نیاکان خود کارهایی کرد که در نظر خداوند پلید بود.
24
شورش و مرگ یهویاقیم
1در زمان سلطنت یهویاقیم، نبوکدنصر پادشاه بابل یهودا را اشغال کرد و یهویاقیم مدّت سه سال خراجگزار او شد؛ سپس علیه او شورش کرد. 2مطابق کلام خداوند که توسط انبیا گفته شده بود، خداوند سپاهیان کلدانی، سوری، موآبی و عمونی را فرستاد تا یهودا را نابود کنند. 3درواقع این رویداد به فرمان خداوند، به‌خاطر گناهان و کارهایی که منسی انجام داده بود، بر یهودا واقع شد تا ایشان را از نظر خود دور کند. 4همچنین به‌خاطر ریختن خون بی‌گناهانی که در اورشلیم جاری شد، خداوند او را نبخشید.
5همهٔ کارهایی که یهویاقیم انجام داد، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است. 6یهویاقیم درگذشت و پسرش جانشین او شد.
7فرعون و ارتش او دیگر هرگز از مصر خارج نشدند، زیرا پادشاه بابل تمام سرزمینی را که به مصر تعلّق داشت، از رود فرات تا مرزهای شمالی مصر، تصرّف کرده بود.
سلطنت یهویاکین بر یهودا
(دوم تواریخ 36‏:9‏-10)
8یهویاکین هجده ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت سه ماه در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش نَحُوشطا دختر الناتان و از اهالی اورشلیم بود. 9او نیز مانند پدرش آنچه را در نظر خداوند پلید بود، بجا آورد.
10در دوران سلطنت او سپاه بابل به اورشلیم حمله کرد و آن را محاصره نمود. 11در وقت محاصرهٔ شهر، نبوکدنصر خودش به اورشلیم آمد. 12یهویاکین خود را همراه با مادر، پسران و مأموران و همچنین کارکنان کاخ شاهی، به نبوکدنصر تسلیم کرد. پادشاه بابل در سال هشتم سلطنت خود، او را اسیر کرد.
تسخیر اورشلیم
13پادشاه بابل همهٔ دارایی خزانه‌های معبد بزرگ و کاخ شاهی را با خود برد. طبق پیشگویی که خداوند فرموده بود، همهٔ ظروف و وسایل طلایی معبد بزرگ را که سلیمان پادشاه اسرائیل ساخته بود، شکست. 14نبوکدنصر تمام ساکنان اورشلیم را با جنگجویان، مأموران، صنعتگران و آهنگرانش که ده هزار نفر بودند، با خود برد و به غیراز فقیرترین مردمِ آنجا، کس دیگری باقی نماند.
15او همچنین یهویاکین، مادر، زنها و مأموران او را با اشخاص برجستهٔ قوم، از اورشلیم به بابل به اسیری برد. 16پادشاه بابل هفت هزار اسیر از مردان برجسته به بابل آورد؛ صنعتگران، آهنگران و هزار مرد نیرومند که برای خدمات نظامی آمادگی داشتند.
17پادشاه بابل عموی یهویاکین، مَتَنیا را به جای او پادشاه کرد و نامش را به صدقیا تغییر داد.
صدقیا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 36‏:11‏-16؛ ارمیا 52‏:1‏-3)
18صدقیا بیست و یک ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت یازده سال در اورشلیم پادشاه بود. مادرش حموطل نام داشت. او دختر ارمیا و از اهالی لبنه بود. 19او مانند یهویاکین کارهایی را که در نظر خداوند پلید بود، انجام داد. 20خداوند چنان از مردم اورشلیم و یهودا خشمگین شد که ایشان را از نظر خود دور کرد. صدقیا علیه پادشاه بابل قیام کرد.
25
سقوط اورشلیم
(دوم تواریخ 36‏:13‏-21؛ ارمیا 52‏:3‏-11)
1نبوکدنصر پادشاه بابل با تمامی لشکر خود در روز دهم ماه دهم سال نهم سلطنت صدقیا، به اورشلیم حمله و آن را محاصره کرد و گرداگرد آن سنگر ساخت. 2شهر تا سال یازدهم صدقیای پادشاه در محاصره بود. 3در روز نهم ماه چهارم آن سال، در شهر قحطی چنان سخت شد که مردم چیزی برای خوردن نداشتند. 4دیوارهای شهر را سوراخ کردند و با وجودی که سربازان بابلی شهر را محاصره کرده بودند، پادشاه یهودا با تمام سربازانش در شب گریختند. ایشان از راه باغ سلطنتی، از مسیری که دو دیوار را به هم وصل می‌کرد، به سوی دشت اردن گریختند. 5امّا ارتش بابل، پادشاه را دنبال نمود و او را در نزدیکی دشت اریحا دستگیر کرد و سپاهیانش پراکنده شدند. 6صدقیا را نزد پادشاه بابل، به شهر ربله بردند و او را در آنجا محاکمه کردند. 7آنها پسران صدقیا را در جلوی چشمان صدقیا کشتند و چشمان او را از کاسه در آوردند و او را به زنجیر کشیده، به بابل بردند.
ویرانی معبد بزرگ
(ارمیا 52‏:12‏-33)
8در روز هفتم ماه پنجم از سال نوزدهم سلطنت نبوکدنصر پادشاه، نبوزرادان، مشاور و فرمانده نظامی ارتش پادشاه وارد اورشلیم شد. 9او معبد بزرگ را سوزاند و کاخ پادشاه و همهٔ خانه‌های بزرگ اورشلیم را نیز سوزاند. 10و سربازان او دیوارهای شهر را ویران کردند. 11نَبوزرادان، فرمانده ارتش، بقیّهٔ مردمی را که در شهر بودند و کسانی‌که به پادشاه بابل پناهنده شده بودند، با خود به تبعید برد. 12امّا او فقیرترین مردمی را که زمینی نداشتند، برای کارکردن در تاکستانها و کشتزارها باقی گذاشت.
13بابلی‌ها ستونهای برنزی، پایه‌ها و حوض برنزی را که در معبد بزرگ بودند، تکه‌تکه کردند و با خود به بابل بردند. 14آنها همچنین بیلها، خاک‌اندازها، قربانگاهها، وسایل مربوط به چراغهای معبد بزرگ، کاسه‌هایی که برای جمع‌آوری خون قربانی‌ها استفاده می‌شد، کاسه‌هایی که برای سوزاندن بُخور استفاده می‌شد و همهٔ وسایل برنزی را که در معبد بزرگ استفاده می‌شد، با خود بردند. 15هرآنچه را که از طلا و نقره ساخته شده بود بردند، به علاوهٔ کاسه‌های کوچک و آتشدانهای کوچکی که برای حمل زغال گداخته استفاده می‌کردند. 16وسایل برنزی که سلیمان پادشاه برای معبد بزرگ ساخته بود، دو ستون، میزهای چرخدار و حوض بزرگ بسیار سنگین بودند که قابل وزن کردن نبودند. 17دو ستون همانند یکدیگر بودند و هرکدام تقریباً هشت متر و سرستونهای آن یک متر و نیم بودند. دور تا دور سر ستونها انارهای برنزی بود که به وسیلهٔ زنجیرهای بافته شده به یکدیگر وصل بودند.
قوم یهود به بابل برده می‌شوند
(ارمیا 52‏:24‏-27)
18نبوزرادان فرماندهٔ نظامی، کاهن اعظم سرایا و کاهن دوم صَفَنیا و سه نفر از محافظین معبد بزرگ را نیز دستگیر کرد. 19از افرادی که هنوز در شهر باقی مانده بودند، او فرماندهٔ نظامی را با پنج نفر از مشاورین پادشاه و معاون فرماندهٔ نظامی که مسئول بایگانی ارتش بود و شصت نفر از افراد مهم شهر را دستگیر کرد. 20نبوزرادان ایشان را به شهر ربله، نزد پادشاه بابل برد. 21در سرزمین حمات پادشاه دستور داد، ایشان را بزنند و سپس بکشند.
به این‌گونه مردم یهودا را از سرزمین خود به تبعید بردند.
جَدَلیا، فرماندار یهودا
(ارمیا 40‏:7‏-9؛ 41‏:1‏-3)
22پادشاه بابل، جدلیا پسر اخیقام، نوهٔ شافان را بر مردمی که باقی گذاشته بود و در سرزمین یهودا باقی مانده بودند، به عنوان فرماندار گماشت. 23وقتی‌که افسران و سربازانی که تسلیم نشده بودند این خبر را شنیدند، نزد جدلیا در مصفه آمدند. ایشان عبارت بودند از: اسماعیل پسر نتنیا، یوحانان پسر قاریح، سرایا پسر تنحومتِ نطوفاتی و یازنیا پسر معکاتی. 24جدلیا برای ایشان سوگند یاد کرد و گفت: «از مأموران بابلی نترسید در همین سرزمین ساکن شوید و از پادشاه بابل اطاعت کنید و برای شما نیکو خواهد بود.»
25امّا در ماه هفتم آن سال، اسماعیل پسر نتنیا نوهٔ الیشمع که عضو خاندان سلطنتی بود، با ده نفر از همراهان خود به مصفه رفت و به جدلیا حمله کرد و او را با یهودیانی که با او بودند، به قتل رساند. 26آنگاه همهٔ مردم از فقیر تا غنی و افسران ارتش، از ترس برخاستند و به مصر مهاجرت کردند.
آزادی یهویاکین
(ارمیا 52‏:31‏-34)
27در سال سی و هفتم تبعید یهویاکین پادشاه یهودا، در روز بیست و هفتم ماه دوازدهم، اویل مَرُدَک پادشاه بابل شد. او یهویاکین را از زندان آزاد نمود. 28با مهربانی با او رفتار کرد و به او مقامی بالاتر از همهٔ کسانی‌که در دربارش بودند داد. 29پس یهویاکین لباس زندان را از تن بیرون کرد و در باقی روزهای زندگیش بر سر سفرهٔ پادشاه غذا می‌خورد 30و هزینهٔ زندگی روزانهٔ او توسط پادشاه تا زمانی که زنده بود، پرداخت می‌شد.

آیا می فهمید آنچه را خوانده اید؟

چت با یک مسیحی
فصل بعدی

كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب می‌باشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده می‌شود.

كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید می‌باشد.

برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.