1
داوود پادشاه در پیری
1در این زمان داوود پادشاه مردی سالخورده بود، با وجودی که خدمتکارانش او را با لحاف میپوشاندند، بازهم گرم نمیشد. 2پس خدمتکارانش به او گفتند: «ای پادشاه، به ما اجازه بدهید تا برای شما زن جوانی را پیدا کنیم تا از شما مراقبت کند. او در کنار شما بخوابد و شما را گرم کند.» 3پس در سراسر سرزمین اسرائیل به جستجوی دختر زیبایی رفتند. سرانجام دختر بسیار زیبایی را به نام ابیشک که از اهالی شونم بود، پیدا کردند و به حضور پادشاه آوردند. 4او دختری بسیار زیبا بود و از پادشاه نگهداری میکرد امّا پادشاه با او همبستر نشد.
آرزوی ادونیا برای پادشاهی
5-6در این زمان ابشالوم مرده بود، ادونیا پسر داوود و حَجیت فرزند ارشد او بود. او مرد خوشچهرهای بود. داوود او را هرگز در هیچ موردی سرزنش نکرده بود. او آرزو داشت که پادشاه شود. او برای خود ارّابهها، اسبها و پنجاه نفر محافظ تهیّه کرده بود. 7ادونیا با یوآب، پسر صرویه و ابیاتار کاهن گفتوگو کرد و آنها موافقت کردند تا از او پشتیبانی کنند. 8امّا صادوق کاهن، بنایاهو، پسر یهویاداع، ناتان نبی، شمعی، ریعی و محافظین پادشاه از ادونیا طرفداری نکردند.
9روزی ادونیا در «سنگ مار» که در نزدیکی عین روجل است، گوسفند، گاو و گوسالههای پروار قربانی کرد. او از پسران دیگر داوود و درباریانی که اهل یهودا بودند برای شرکت در مراسم قربانی دعوت کرد. 10امّا او برادر ناتنی خود سلیمان، ناتان نبی، بنایاهو و محافظین پادشاه را دعوت نکرد.
سلیمان پادشاه میشود
11آنگاه ناتان به بتشبع، مادر سلیمان گفت: «آیا نشنیدهای که ادونیا پسر حَجیب، خود را پادشاه خوانده؟ و داوود پادشاه از این موضوع بیخبر است. 12اگر میخواهی جان خودت و پسرت سلیمان را نجات بدهی، به تو پیشنهاد میکنم که 13نزد داوود پادشاه برو و به او بگو: سرورم، تو به این کنیزت وعده دادی و گفتی: 'بعد از من، پسرت سلیمان پادشاه خواهد بود و بر تخت من خواهد نشست.' پس چرا ادونیا پادشاه شده است؟ 14و در هنگام گفتوگوی تو با پادشاه، من هم میآیم و سخنان تو را تأیید میکنم.»
15پس بتشبع به اتاق پادشاه رفت. در این وقت پادشاه بسیار پیر شده بود و ابیشک شونمیه از او مراقبت میکرد. 16بتشبع تعظیم کرد و پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟»
17او پاسخ داد: «سرورم، شما به من وعده دادید و به نام خداوند سوگند یاد کردید و گفتید: 'پسرم سلیمان بعد از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست.' 18حالا میبینم که ادونیا پادشاه شده است و شما از این موضوع اطّلاع ندارید. 19او تعداد زیادی گاو، گوسفند و گوسالهٔ پرواری قربانی کرده است و پسران شما و ابیاتار کاهن و یوآب فرمانده ارتش شما را به این جشن دعوت کرده است، امّا پسرت سلیمان را دعوت نکرده است. 20اکنون سرورم، ای پادشاه، مردم اسرائیل به تو چشم دوختهاند تا به آنها بگویید چه کسی جانشین شما خواهد شد. 21زیرا اگر نگویید، بعد از مرگ شما با پسرم سلیمان و من مانند خیانتکارها رفتار خواهند کرد.»
22او هنوز با پادشاه سخن میگفت که ناتان نبی به کاخ رسید. 23به پادشاه خبر دادند که نبی آنجاست، و ناتان داخل شد و به پادشاه تعظیم کرد. 24آنگاه پرسید: «سرورم آیا شما فرمودهاید که ادونیا جانشین شماست و پادشاه خواهد شد؟ 25زیرا همین امروز او تعداد زیادی گاو، گوسفند و گوسالهٔ پرواری قربانی کرده است. او همهٔ پسران شما، یوآب فرمانده ارتش شما و ابیاتار کاهن را دعوت کرده است و اکنون ایشان مشغول خوردن و نوشیدن هستند و فریاد میزنند، زنده باد ادونیای پادشاه! 26امّا سرور من، او مرا یا صادوق کاهن یا بنایاهو و یا سلیمان را دعوت نکرده است. 27سرورم، آیا شما این کارها را تصویب کردهاید و حتّی به خدمتگزاران خود نگفتهاید که چه کسی به جانشینی شما پادشاه خواهد شد؟»
28آنگاه داوود پادشاه پاسخ داد: «بتشبع را نزد من بخوانید.» پس او به حضور پادشاه آمد و در برابرش ایستاد. 29پادشاه سوگند یاد کرد و گفت: «به خداوند زنده سوگند، که مرا از تمام دشواریها رهانیده است. 30امروز وعدهای را که به نام خداوند خدای اسرائیل به تو داده بودم، نگاه خواهم داشت که پسر تو سلیمان به جانشینی من، پادشاه خواهد شد.»
31آنگاه بتشبع سر تعظیم بر زمین نهاده احترام بجا آورد و گفت: «جاوید باد داوود پادشاه!»
32بعد داوود پادشاه گفت: «صادوق کاهن، ناتان نبی و بنایاهوی پسر یهویاداع را به حضور من بیاورید.» وقتی آنها آمدند، 33پادشاه به آنها گفت: «درباریان مرا با خود ببرید و پسرم سلیمان را بر قاطر من سوار کنید و او را به جیحون ببرید. 34در آنجا صادوق کاهن و ناتان نبی او را به پادشاهی اسرائیل مسح نمایند، آنگاه شیپور بنوازند و جار بزنند جاوید باد سلیمان پادشاه! 35هنگامیکه او برای نشستن بر تخت من میآید، به دنبال او باز گردید. او جانشین من و پادشاه خواهد بود؛ زیرا او کسی است که من به عنوان حکمران اسرائیل و یهودا برگزیدهام.»
36بنایاهو پاسخ داد: «این انجام خواهد شد و باشد که خداوند خدای شما نیز آن را تأیید کند. 37همچنانکه خداوند با سرورم پادشاه بوده است، همچنین با سلیمان نیز باشد و سلطنت او را از سلطنت شما کامیابتر کند.»
38پس صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو محافظین سلطنتی رفتند و سلیمان را بر قاطر داوود پادشاه سوار کرده، به جیحون آوردند. 39در آنجا صادوق یک ظرف روغن از خیمهٔ مقدّس خداوند برداشت و با آن سر سلیمان را مسح کرد. بعد شیپور نواختند و همه گفتند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» 40سپس همه با شادمانی و صدای فلوت به دنبال او بازگشتند، به طوری که زمین زیر پایشان میلرزید.
41وقتی ادونیا و مهمانان او از خوردن فارغ شدند، صدای آنها را شنیدند. چون صدای شیپور به گوش یوآب رسید، پرسید: «این هیاهو برای چیست؟» 42او هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که یوناتان، پسر ابیاتار کاهن آمد. ادونیا گفت: «بیا داخل شو. تو یک شخص نیک هستی و حتماً خبری خوش آوردهای.»
43یوناتان جواب داد: «خیر، زیرا داوود پادشاه، سلیمان را به جای خود پادشاه ساخته است. 44پادشاه صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، محافظین سلطنتی را فرستاد تا او را بر قاطرِ پادشاه سوار کنند. 45صادوق کاهن و ناتان نبی سلیمان را در جیحون به عنوان پادشاه مسح کردند. از آنجا مردم با شادمانی به راه افتادند و شهر پُر از شور و هنگامه است. آن صدا را هم که شنیدید، هیاهوی مردم بود. 46سلیمان اکنون پادشاه است. 47همچنین درباریان برای ادای احترام نزد داوود پادشاه رفته و گفتند: 'خداوند شما، سلیمان را مشهورتر از شما گرداند و سلطنت او را کامیابتر از سلطنت شما گرداند.' سپس داوود پادشاه در بستر خود سجده کرد 48و دعا کرد: 'خداوند را سپاس میگویم، خدای اسرائیل را که امروز یکی از فرزندان مرا به جانشینی من پادشاه کرد، و اجازه داده تا من زنده باشم و این را ببینم.'»
49آنگاه همهٔ مهمانان ادونیا از ترس جان برخاستند و به راه خود رفتند. 50ادونیا هم از ترس سلیمان رفت و شاخهای قربانگاه خیمهٔ مقدّس را محکم گرفت. 51به سلیمان خبر دادند و گفتند: «ادونیا از ترس سلیمان پادشاه شاخهای قربانگاه را محکم گرفته و میگوید: سلیمان پادشاه قول بدهد که مرا نکشد.»
52سلیمان پاسخ داد: «اگر او وفادار باشد، یک مو از سرش کم نخواهد شد، امّا اگر نباشد، کشته خواهد شد.» 53آنگاه سلیمان پادشاه گفت او را به حضورش بیاورند. وقتی ادونیا آمد، در حضور سلیمان تعظیم کرد و سلیمان گفت: «به خانهات برو.»
2
آخرین اندرزهای داوود به سلیمان
1هنگامیکه وفات داوود نزدیک شد، سلیمان را نزد خود خواند و آخرین دستورات خود را به او داد و چنین گفت: 2«مرگ من فرا رسیده است، نیرومند باش و از خود مردانگی نشان بده 3و هرآنچه خداوند خدایت به تو فرمان میدهد انجام بده. از همهٔ فرامین و قوانین او پیروی کن، همانطورکه در احکام موسی نوشته شده است تا در هر کجا که میروی و هرآنچه میکنی کامیاب گردی. 4اگر با دقّت و وفاداری و با تمام دل و جان از او پیروی کنی، خداوند وعدهای را که به من داده عملی خواهد کرد که فرزندان من بر اسرائیل حکومت خواهند کرد.
5«همچنین به یاد آور که یوآب پسر صرویه با کشتن دو فرمانده نظامی اسرائیل، ابنیر پسر نیر و عماسا پسر یَتَر با من چه کرد؟ به یاد آور او چگونه آنها را در زمان صلح به انتقام قتل در زمان جنگ کشت، او مردان بیگناهی را کشت و حالا من مسئول عمل او هستم و در نتیجه رنج میکشم. 6پس با دانش عمل کن، امّا نگذار او به مرگ طبیعی بمیرد.
7«ولی با پسران برزلائی جلعادی مهربان باش و از آنها نگهداری کن، زیرا هنگامیکه من از دست برادرت ابشالوم میگریختم آنها به من مهربانی کردند.
8«همچنین شمعی پسر جیرای بنیامینی، اهل بحوریم را بهیاد داشته باش که وقتی به محنایم رفتم، او بدترین دشنامها را به من داد، امّا روزی که در رود اردن به دیدنم آمد، قسم خوردم که او را نکشم. 9امّا تو نباید بگذاری او بیسزا بماند، تو میدانی با او چه باید کرد، او را با موهای سفید غرقه به خون به گور بفرست.»
وفات داوود
10داوود درگذشت و در شهر داوود به خاک سپرده شد. 11او مدّت چهل سال بر اسرائیل سلطنت کرد، هفت سال در حبرون و سی و سه سال در اورشلیم. 12سلیمان جانشین داوود پدر خود گشت و پادشاه شد، و قدرت سلطنت او استوار گردید.
مرگ ادونیا
13سپس ادونیا، پسر حَجیت نزد بتشبع، مادر سلیمان رفت. بتشبع پرسید: «آیا به قصد صلح آمدهای؟»
او پاسخ داد: «بلی 14درخواستی دارم.» بتشبع پرسید: «چه میخواهی؟»
15او پاسخ داد: «تو میدانی که من باید پادشاه میشدم و همه در اسرائیل منتظر به تخت نشستن من بودند، امّا چنین نشد، و خواست خدا بود که برادرم پادشاه گردد. 16حالا من درخواستی دارم، خواهش میکنم آن را رد نکنید»
بتشبع پرسید: «چه میخواهی؟»
17او پاسخ داد: «چون میدانم او درخواست تو را رد نمیکند، از سلیمان پادشاه درخواست کن تا اجازه بدهد که من با ابیشک دختر شونم ازدواج کنم.»
18بتشبع گفت: «بسیار خوب، من به پادشاه خواهم گفت.»
19پس بتشبع نزد سلیمان پادشاه رفت تا از طرف ادونیا با او گفتوگو کند. پادشاه به استقبال مادر خود برخاست و در مقابل او تعظیم کرد. بعد بر تخت خود نشست و امر کرد تا یک تخت دیگر هم برای مادرش بیاورند که در دست راست او بنشیند. 20آنگاه مادرش گفت: «من از تو خواهش کوچکی دارم و امیدوارم که آن را رد نکنی.»
پادشاه گفت: «خواهشت را بگو مادرم، البتّه هرچه بگویی قبول میکنم.»
21بتشبع گفت: «اجازه بده که ابیشک با برادرت، ادونیا ازدواج کند.»
22پادشاه پرسید: «چرا این خواهش را از من میکنی؟ اگر میخواهی که ابیشک را به او بدهم، در آن صورت بگو که سلطنت را هم به او تسلیم کنم، زیرا او برادر بزرگ من است. همچنین ابیاتار کاهن و یوآب، پسر صرویه طرفدار او هستند.» 23آنگاه سلیمان پادشاه به نام خداوند سوگند یاد کرد و گفت: «خداوند به من چنین و بدتر کند، اگر این سخنها به قیمت جان ادونیا تمام نشود. 24خداوند مرا بر تخت سلطنت پدرم داوود استوار گردانید او به قول خود وفا کرد و پادشاهی را به من و فرزندان من داد. من به خدای زنده سوگند یاد میکنم که ادونیا امروز خواهد مرد!»
25پس سلیمان پادشاه، بنایاهو، پسر یهویاداع را فرستاد و او ادونیا را کشت.
تبعید ابیاتار و قتل یوآب
26سپس پادشاه به ابیاتار گفت: «به مزرعهات در عناتوت برو، سزای تو مرگ است، امّا اکنون تو را نمیکشم. زیرا هنگامیکه با پدرم داوود بودی، مسئولیّت صندوق پیمان خداوند را به عهده داشتی، و در سختیها سهیم بودی.» 27پس سلیمان ابیاتار را از مقام کاهن خداوند برکنار کرد و به این ترتیب آنچه که خداوند دربارهٔ خاندان عیلی در شیلوه فرموده بود، عملی شد.
28وقتیکه یوآب از مرگ ادونیا باخبر شد، به خیمهٔ مقدّس فرار کرد (او طرفدار ادونیا و علیه سلیمان بود) و شاخهای قربانگاه را گرفت و در آنجا به بست نشست. 29کسی به سلیمان خبر داد که یوآب به خیمهٔ خداوند پناه برده و در پهلوی قربانگاه ایستاده است. سلیمان بنایاهو، پسر یهویاداع را فرستاد و گفت: «برو و او را بکش.» 30بنایاهو به خیمهٔ مقدّس داخل شد و گفت: «پادشاه امر کرده است که بیرون بیایی.»
یوآب گفت: «خیر، میخواهم در همین جا بمیرم.» بنایاهو برگشت و نزد پادشاه رفت و گفت که یوآب اینطور جواب داد.
31پادشاه گفت: «برو هرچه یوآب میگوید بکن. او را بکش و دفنش کن تا خون بیگناهی را که ریخته است از گردن من و خاندان داوود دور شود. 32خداوند یوآب را برای قتلهایی که بدون اطّلاع پدرم داوود مرتکب شده است، مجازات خواهد کرد. یوآب دو بیگناه را که از خود او شریفتر بودند، یعنی ابنیر، فرماندهٔ لشکر اسرائیل و عماسا فرماندهٔ لشکر یهودا را کشت. 33خون آنها تا ابد به گردن یوآب و فرزندانش میباشد، امّا خداوند همیشه به خاندان داوود که جانشین او هستند، کامیابی عطا میکند.»
34پس بنایاهو به قربانگاه رفت و یوآب را کشت و جسدش را در خانهٔ خودش در بیابان دفن کرد. 35سپس پادشاه بنایاهو را به جای یوآب به عنوان فرمانده سپاه و صادوق کاهن را به جای ابیاتار گماشت.
مرگ شمعی
36آنگاه پادشاه شمعی را به حضور خود خواند به او گفت: «اینجا در اورشلیم خانهای برای خود بساز و در همین جا زندگی کن و شهر را ترک نکن. 37اگر روزی شهر را ترک کنی و از وادی قدرون بگذری، قطعاً کشته خواهی شد و خونت به گردن خودت میباشد.»
38شمعی پاسخ داد: «بسیار خوب سرور من، من هر آنچه شما بگویید انجام میدهم.» پس از آن مدّتِ زیادی در اورشلیم زندگی کرد.
39امّا بعد از سه سال دو نفر از غلامان شمعی گریختند و نزد اخیش پسر معکه، پادشاه جت رفتند. وقتی شمعی باخبر شد که غلامانش در جت هستند، 40الاغ خود را پالان کرد و به جستجوی غلامان خود به جت رفت و آنها را دوباره به خانه آورد. 41چون به سلیمان خبر دادند که شمعی از اورشلیم به جت رفته و برگشته است، 42پادشاه شمعی را احضار کرد و به او گفت: «مگر من تو را به خداوند سوگند ندادم و تأکید نکردم که اگر از اورشلیم خارج شوی، کشته خواهی شد؟ آیا تو موافقت نکردی و نگفتی: 'هرچه بگویی اطاعت میکنم؟' 43پس چرا سوگندی را که به خداوند یاد کردی، شکستی و از فرمان من سرپیچی کردی؟» 44پادشاه همچنین گفت: «تو در قلب خود میدانی چه پلیدیهایی به پدرم داوود کردهای، خداوند پلیدیهای تو را به سرت خواهد آورد. 45امّا او مرا برکت میدهد و تاج و تخت داوود برای همیشه استوار میماند.»
46بعد بنایاهو، پسر یهویاداع به امر پادشاه بیرون رفت و او را کشت.
به این ترتیب سلیمان اساس یک سلطنتِ استوار را بنا نهاد.
3
سلیمان از خداوند حکمت میطلبد
(دوم تواریخ 1:3-12)
1سلیمان با فرعون پیمان دوستی بست و با دختر او ازدواج کرد. سلیمان دختر فرعون را به شهر داوود آورد تا ساختن کاخ خود، معبد بزرگ و دیوارهای اورشلیم را به پایان برساند. 2چون تا آن زمان هنوز معبدی ساخته نشده بود. مردم اسرائیل در روی تپّهها قربانی میکردند. 3سلیمان خداوند را دوست داشت و مطابق فرمانهای پدر خود، داوود رفتار میکرد، ولی هنوز هم قربانیها و نذرهای خود را در روی تپّهها تقدیم مینمود.
4روزی پادشاه برای قربانی کردن به جبعون رفت؛ زیرا مشهورترین قربانگاه در آنجا بود. تا آن زمان او صدها قربانی سوختنی در آنجا تقدیم کرده بود. 5در جبعون، سلیمان خداوند را در خواب دید. خداوند به او گفت: «چه میخواهی تا به تو بدهم؟»
6سلیمان پاسخ داد: «تو همیشه به پدرم داوود، محبّت فراوان نشان دادهای. او خدمتگزار نیکو و وفاداری بود و در رابطهاش با تو صادق بود و تو با دادن پسری كه امروز به جایش سلطنت كند، به محبّت خود ادامه دادهای و مهر جاودان و پایدار خود را آشکار کردهای. 7ای خداوند، تو مرا پادشاه و جانشین پدرم کردی، با وجودی که بسیار جوان هستم و نمیدانم چگونه حکومت کنم. 8اینجا من در میان مردم برگزیدهٔ تو هستم، قومی که تعدادشان بیشمار است. 9پس به من حکمت بده تا بتوانم با قوم تو، به عدالت رفتار کنم و بتوانم فرق بین خوبی و بدی را تشخیص دهم. در غیر این صورت من چگونه میتوانم بر این قوم عظیم تو حکمرانی کنم.»
10خداوند از این درخواست سلیمان خشنود گشت 11و به او فرمود: «چون تو خواستار حکمت گشتی تا با عدالت حکومت کنی و نه عمر طولانی و ثروت برای خود یا مرگ دشمنانت، 12آنچه را که خواستهای به تو خواهم داد. من به تو چنان اندیشهای خردمند و بینشی روشن میدهم که هیچکس مثل تو نداشته و نخواهد داشت. 13همچنین، آنچه را هم که درخواست نکردهای، به تو خواهم داد، یعنی ثروت و افتخار که تا زنده هستی، هیچ پادشاهی به پای تو نرسد. 14اگر در راه من گام برداری و مانند پدرت داوود از احکام و فرامین من پیروی کنی، به تو عمری دراز خواهم بخشید.»
15سلیمان بیدار شد و دانست که خداوند در رؤیا با او سخن گفته است. سپس به اورشلیم رفت و در برابر صندوق پیمان خداوند ایستاد و قربانیهای سوختنی و سلامتی تقدیم کرد و برای درباریان خود جشنی برپا نمود.
داوری سلیمان
16یک روز دو زن فاحشه نزد پادشاه آمدند و در حضور او ایستادند. 17یکی از آن دو زن گفت: «سرورم، من و این زن در یک خانه زندگی میکنیم. چندی پیش کودکی به دنیا آوردم. 18سه روز بعد از تولّد فرزندم، این زن هم صاحب کودکی شد. ما دو نفر تنها بودیم و به جز ما کس دیگری در خانه نبود. 19یک شب او به روی بچّه خود غلطید و او را خفه کرد. 20آنگاه نیمه شب برخاست و پسر مرا از کنارم برداشت و پسر مُردهٔ خود را به جای آن گذاشت. 21وقتیکه صبح برخاستم که طفلم را شیر بدهم دیدم که او مُرده است. از نزدیک نگاه کردم، دیدم او پسر من نیست.»
22زن دومی گفت: «نه، کودک زنده پسر من است. کودک مُرده پسر توست.»
زن اولی گفت: «نه، کودک مرده از توست و کودک زنده پسر من است.»
به این ترتیب آن دو زن در حضور پادشاه دعوا میکردند.
23آنگاه سلیمان پادشاه گفت: «هریک از شما دو نفر مدّعی است که کودک زنده از آن اوست و کودک مرده به دیگری تعلّق دارد.» 24پس گفت: «یک شمشیر برایم بیاورید.» وقتی شمشیر را آوردند، 25او دستور داد: «کودک زنده را نصف کنید و به هر کدام یک قسمت بدهید.»
26مادر واقعی که قلبش لبریز از محبّت برای پسرش بود، به پادشاه گفت: «ای پادشاه کودک را نکشید و او را به این زن بدهید.»
امّا زن دیگر گفت: «به هیچکدام از ما ندهید و او را دو پاره کنید.»
27پس سلیمان گفت: «این کودک را نکشید، او را به زن اولی بدهید. او مادر واقعی است.»
28هنگامیکه مردم اسرائیل از قضاوت سلیمان باخبر شدند، همگی با دیدهٔ احترام به او نگریستند، زیرا دانستند که خداوند به او حکمت داده است تا به عدالت قضاوت کند.
4
درباریان سلیمان
1سلیمان، پادشاه تمام اسرائیل بود 2و درباریان بلند پایهٔ او عبارت بودند از:
رهبر کاهنان: عزریا پسر صادوق.
3منشی: الیحورف و اخیا، پسر شیشه.
بایگان: یهوشافاط، پسر اخیلود.
4فرماندهٔ ارتش: بنایاهو، پسر یهویاداع.
کاهن: صادوق و ابیاتار.
5سرپرست فرمانداران: عزریا، پسر ناتان.
مشاور پادشاه: کاهن زابود، پسر ناتان.
6سرپرست خدمتکاران کاخ: اخیشار.
سرپرست کارهای کارگران اجباری: ادونیرام، پسر عَبد.
7سلیمان دوازده نفر استاندار برای تمام اسرائیل انتخاب کرد و آنها مسئول تهیّه غذای دربار بودند، هر کدام یک ماه در سال مسئول تدارکات دربار بودند. 8این است نامهای دوازده استاندار و مناطقی که سرپرستی میکردند:
بنهور، در کوهستان افرایم.
9بندَقَر، در شهرهای ماقص، شبلعیم، بیت شمس و ایلون بیت حانان.
10بنحَسَد در اروبوت، سوکوه و تمام ناحیهٔ حافر،
11بنابیناداب که با تافت دختر سلیمان ازدواج کرده بود: در تمام منطقهٔ دُر.
12بعنا، پسر اخیلود: در شهرهای تعنک، مجدو و تمام سرزمینهای نزدیک بیت شان، حوالی صرتان و جنوب شهر یزرعیل تا شهر آبل محوله و شهر یقمعام.
13بنجابر، در شهر راموت واقع در جلعاد و روستاهایی که در جلعاد به خاندان یاعیر از فرزندان منسی بود و ناحیهٔ ارجوب در باشان، شصت شهر بزرگِ دیواردارِ دیگر که دروازههایشان پشتبند برنزی داشت.
14اخیناداب پسر عدو، در محنایم.
15اخیمعص، او با باسمت دختر سلیمان، ازدواج کرده بود، در سرزمین نفتالی
16بعنا پسر حوشای، در منطقهٔ اشیر و شهر بعلوت.
17یهوشافاط، پسر فاروح، در یساکار.
18شمعی، پسر ایلا، در بنیامین.
19جابر، پسر اوری، در سرزمین جلعاد که شامل سرزمینهای سیحون، پادشاه اموریان و عوج، پادشاه باشان میشد.
به جز این دوازده نفر، مقام دیگری بود که مسئول تمام سرزمین بود.
کامیابی حکومت سلیمان
20جمعیّت مردم اسرائیل و یهودا مانند ریگ دریا بیشمار بود؛ آنها میخوردند و مینوشیدند و شادمان بودند. 21قلمرو پادشاهی سلیمان شامل تمام ملّتها از رود فرات و فلسطین تا مرز مصر میبود که در تمام طول عمر او مطیع بودند و به او مالیات میپرداختند.
22مصرف روزانهٔ دربار سلیمان عبارت بود از: معادل پنج تُن آرد و ده تُن بلغور، 23ده گاو از طویله، بیست گاو از چراگاه، صد گوسفند و همچنین آهو، گوزن، غزال و مرغهای چاق.
24قلمرو فرمانروایی او را تمام قسمت غربی رود فرات و از تِفسَح تا غزه و تمام سرزمینهای پادشاهان ماورالنهر تشکیل میدادند. و در سراسر سرزمینهای اطراف او صلح و آرامش حکمفرما بود. 25در زمان حیات سلیمان، مردم اسرائیل و یهودا در امنیّت زندگی میکردند و هر خانواده تاکستان و باغ انجیر خود را داشت.
26همچنین سلیمان چهل هزار آخور برای اسبهای ارّابههایش و دوازده هزار سوارکار داشت. 27دوازده فرماندار او، هریک مسئول تهیّه مواد غذایی سلیمان و درباریان برای مدّت یک ماه بود. ایشان همواره تمام نیازها را فراهم میآوردند. 28هر فرماندار سهم جو و کاه خود را برای اسبان ارّابهها و سایر اسبان در مکان مقرّر میآوردند.
29خدا به سلیمان بینش و خردی شگفتانگیز و دانشی بینهایت بخشید. 30سلیمان از خردمندان شرق و مصر خردمندتر بود. 31او خردمندترین مرد بود. او داناتر از ایتان ازراحی و پسران ماحول، یعنی حیمان، کلکول و دردع بود. شهرت او به همهٔ سرزمینهای همسایه رسید. 32همچنین او سه هزار مَثَل گفت و یکهزار و پنج سرود نوشت. 33او دربارهٔ درختان و گیاهان از درخت سدر لبنان گرفته تا زوفا که در روی دیوار میرویند، سخن گفت. او همچنین دربارهٔ حیوانات، پرندگان، خزندگان و ماهیان سخن گفت. 34مردم از همهجا میآمدند تا حکمت سلیمان را بشنوند و نمایندگان پادشاهان روی زمین برای مشورت نزد او میآمدند.
5
آمادگی سلیمان برای ساختن معبد بزرگ
(دوم تواریخ 2:1-18)
1حیرام، پادشاه صور همیشه دوست داوود بود و هنگامیکه شنید، سلیمان جانشین پدر خود داوود پادشاه شده است، سفیرانی نزد او فرستاد. 2سلیمان برای حیرام این پیام را فرستاد: 3«تو میدانی که پدرم داوود بهخاطر جنگهای دایمی علیه سرزمینهای دشمنان اطرافش نتوانست معبدی برای ستایش خداوند بسازد تا اینکه خداوند او را بر همهٔ دشمنانش پیروز گرداند. 4امّا اکنون خداوند خدای من، به من در همهٔ مرزها آرامی بخشیده و من دشمنی ندارم و خطر حمله نیز وجود ندارد. 5خداوند، به پدرم داوود وعده داد، پسرت که من او را بعد از تو پادشاه خواهم کرد، برای من معبدی خواهد ساخت. اکنون تصمیم گرفتهام که آن معبد را برای ستایش خداوند بسازم. 6پس مردان خود را به لبنان بفرست تا درختان سدر برای من قطع کنند. مردان من نیز با آنها کار خواهند کرد و من مزد کارگران تو را هرچه تعیین کنی میپردازم، همانطور که میدانی کارگران من در قطع کردن درختان به خوبی کارگران تو نیستند.»
7حیرام هنگامیکه پیام سلیمان را شنید، بسیار خشنود شد و گفت: «سپاس خداوند را که امروز به داوود چنین پسر خردمندی داده است تا جانشین او و پادشاه آن سرزمین بزرگ شود.» 8آنگاه حیرام برای سلیمان پیام فرستاد که: «من پیام شما را دریافت کردهام و آماده انجام درخواست شما هستم. 9مردان من الوار را از لبنان به ساحل دریا پایین میآورند و آنها را به هم میبندند تا شناور شوند و از آنجا به محلی که شما انتخاب میکنید خواهیم فرستاد. در آنجا مردان من آنها را باز میکنند و مردان شما مسئول آنها خواهند بود. در عوض، خوراک مردان مرا تهیّه کنید.»
10پس حیرام الوار سدر و کاج مورد نیاز سلیمان را تهیّه کرد. 11سلیمان هر سال معادل دو هزار تُن گندم و چهار هزار و چهارصد لیتر روغن زیتون خالص برای خوراک مردان حیرام میفرستاد.
12خداوند طبق وعدهٔ خود به سلیمان بینش داد. بین حیرام و سلیمان صلح برقرار بود و آنها با یکدیگر پیمان بستند.
13سلیمان پادشاه، سی هزار کارگر از سراسر اسرائیل به بیگاری گرفت و 14ادونیرام را سرپرست آنها قرار داد. او آنها را به سه گروه ده هزار نفری تقسیم کرد. هر گروه یک ماه در لبنان و دو ماه در خانه به سر میبرد. 15سلیمان همچنین هفتاد هزار باربر و هشتاد هزار سنگتراش در کوهستان داشت. 16او سه هزار و سیصد سرکارگر برای نظارت برکارها گماشت. 17به دستور سلیمان پادشاه آنها سنگهای مرغوب بزرگی برای پایه معبد بزرگ میبریدند. 18کارگران سلیمان و حیرام و مردان شهر باببلوس سنگها و الوار را برای ساختن معبد بزرگ آماده کردند.
6
سلیمان معبد بزرگ را میسازد
1سلیمان پادشاه چهارصد و هشتاد سال بعد از خروج قوم اسرائیل از مصر و در سال چهارم سلطنت خود، در ماه زیو، یعنی در ماه دوم سال ساختمان معبد بزرگ را آغاز کرد. 2طول معبدی که سلیمان برای خداوند ساخت، بیست و هفت متر، عرض آن نُه متر و ارتفاع آن سیزده متر و نیم بود. 3اتاق ورودی معبد بزرگ پنج متر پهنا و ده متر درازا داشت که معادل طول معبد بزرگ میشد. 4دیوارهای معبد بزرگ پنجرههایی داشت که از بیرون تنگتر از داخل بودند. 5در کنار دیوار خارجی، در پهلو و پشت معبد بزرگ، ساختمان دیگری، سه طبقه ساخته شد. ارتفاع هر طبقه معادل دو متر و سی سانتیمتر بود. 6عرض اتاقهای طبقهٔ اول دو متر و سی سانتیمتر، طبقهٔ دوم دو متر و هفتاد سانتیمتر و طبقهٔ سوم سه متر و ده سانتیمتر بود. در پیرامون معبد بزرگ پشتیها ساخت تا تیرها به دیوار آن فرو نروند.
7سنگهای ساختمانِ معبد بزرگ همه در معدن تهیّه و تراشیده شده بودند که در وقت بنای آن صدای چکش و تیشه و دیگر ابزار آهنی شنیده نمیشد.
8در ورودی طبقهٔ اول در سمت جنوب معبد بزرگ بود و آنجا با پلّه به طبقهٔ دوم و سوم وصل میشد. 9سلیمان ساختمان معبد بزرگ را به پایان رساند، سقف آن با تیرها و تختههای چوب سدر پوشانیده شده بود. 10ساختمان سه طبقهای که در کنار دیوار خارجی معبد بزرگ ساخته شده بود و ارتفاع سقف هر طبقه دو متر و سی سانتیمتر بود که به وسیلهٔ تیرهای سدر به معبد بزرگ وصل میشد.
11خداوند به سلیمان فرمود: 12«اگر از تمام احکام و فرامین من پیروی کنی، آنگاه هرآنچه را که به پدرت داوود وعده داده بودم، برای تو انجام خواهم داد 13و در میان مردمِ خود، یعنی قوم اسرائیل در این معبد بزرگ ساکن خواهم شد و هرگز آنها را ترک نخواهم کرد.»
14پس سلیمان ساختن معبد بزرگ را به پایان رساند.
لوازم داخل معبد بزرگ
(دوم تواریخ 3:8-14)
15دیوارهای داخلی از کف اتاق تا سقف با چوب سدر پوشیده شده بود و زمین از چوب کاج ساخته شده بود. 16یک اتاق درونی، که مقدّسترین مکان خوانده میشد، در پشت معبد بزرگ ساخته شد. طول آن نُه متر و با تختههای چوب سدر از زمین تا سقف جدا شده بود. 17اتاق جلوی مقدّسترین مکان، هجده متر طول داشت. 18چوبهای سدر به شکل کدوها و گُلهای شکفته حکاکی شده بودند، به طوری که سنگهای دیوارها دیده نمیشدند.
19در قسمت پشت معبد بزرگ اتاقی درونی ساخته شد که صندوق پیمان خداوند در آن قرار میگرفت. 20این اتاق درونی نُه متر طول، نُه متر عرض و نُه متر ارتفاع داشت و با طلای خالص پوشانده شده بود. قربانگاه از چوب سدر پوشیده بود. 21داخل معبد بزرگ با طلا پوشانده شده بود و زنجیرهای طلایی را جلوی در ورودی اتاق درونی که آن هم با طلا پوشانده شده بود، قرار دادند. 22داخل معبد بزرگ همچنین قربانگاه مقدّسترین مکان، تماماً از طلا پوشیده شده بودند.
23سلیمان دو فرشتهٔ نگهبان از چوب زیتون ساخت و در مقدّسترین مکان قرار داد، ارتفاع هریک چهار و نیم متر بود. 24-26هر دو یک شکل و یک اندازه بودند. طول هر بال دو متر و دو سانتیمتر بود. از نوک یک بال تا نوک بال دیگر آن چهار و نیم متر بود. 27آنها را پهلو به پهلو در مقدّسترین مکان قرار داد که بال یکی از آنها به یک دیوار و بال دیگری به دیوار مقابل و دو بال دیگرشان در وسط اتاق با هم تماس داشتند. 28هر دو فرشتهٔ نگهبان با طلا پوشانده شده بودند.
29دیوارهای پیرامون هر دو اتاق ورودی را با فرشتگان نگهبان، درختان خرما و گُلهای شکفته حکاکی کرد. 30حتّی زمین هم با طلا پوشانده شده بود.
31برای مقدّسترین مکان در ورودیای از چوب درخت زیتون ساخت که چهارچوب و سردر آن به شکل پنج ضلعی بود. 32روی درها شکلهای فرشتگان نگهبان و نخلها با طلا پوشیده شده بود.
33برای در ورودی چهارچوب مستطیلی از چوب زیتون ساخت. 34آنجا دو لنگهٔ درِ تا شو از چوب کاج ساخته شده بود. 35روی آنها فرشتگان نگهبان، درختان خرما و گُلهای کندهکاری شده که با روکش طلا پوشیده شده بود قرار داشت.
36حیاط داخلی را روبهروی معبد بزرگ ساخت که دیوارهای آن از یک ردیف چوب سدر و سه ردیف سنگ ساخته شده بود.
37معبد بزرگ در ماه دوم، سال چهارم سلطنت سلیمان پایهگذاری شد.
38در سال یازدهم سلطنت سلیمان در ماه بول که ماه هشتم است، ساختمان معبد بزرگ کاملاً مطابق نقشه پایان یافت. معبد بزرگ در مدّت هفت سال ساخته شد.
7
کاخ سلیمان
1سلیمان کاخی برای خود ساخت که ساختن آن سیزده سال طول کشید. 2یکی از تالارهای کاخ را جنگل لبنان نامید که طول آن چهل و شش متر، عرض آن بیست و سه متر و ارتفاع آن سیزده متر و نیم و بر تیرهای سدر و بر چهار ستون ساخته شده بود. 3سقف با تیرهای سدر که بر روی ستونها قرار داشتند، پوشیده شده بود. چهل و پنج تیر در سقف قرار داشت، پانزده تیر در هر ردیف. 4در هریک از دو دیوار جانبی سه ردیف پنجره بود. 5درها و پنجرهها چهارچوب چهارگوش داشتند و سه ردیف پنجره در هر دیوار روبهروی یکدیگر بودند.
6سلیمان تالار ستونها را ساخت، طول آن بیست و پنج متر و عرض آن پانزده متر بود و جلوی آن ایوانی بود که سایبانش روی ستونها قرار میگرفت.
7او تالاری برای تخت سلطنتی ساخت تا در آنجا داوری کند. دیوارهای تالار داوری از چوب سدر پوشیده بود.
8خانهٔ شخصی سلیمان در حیاطی دیگر، پشت تالار داوری مانند ساختمانهای دیگر ساخته شد. همچنین سلیمان خانهٔ مشابهی برای همسرش که دختر فرعون بود، ساخت.
9تمام این ساختمانها و حیاط بزرگ از پایه تا بالای دیوار، از سنگهای مرغوب ساخته شده بودند. سنگها در معدن آماده و طبق اندازه بریده و با ارّه قسمت داخلی و خارجی آنها میزان شده بود. 10پایهها از سنگهای بزرگی که در معدن آماده شده بودند، به اندازههای چهار متر و نیم و سه متر و نیم ساخته شده بود. 11روی آنها سنگهای دیگری که به اندازهٔ معیّن بریده شده بودند، قرار داشت و روی آنها تیرهای سدر قرار گرفته بود. 12دیوارهای حیاط کاخ، حیاط داخلی معبد بزرگ و اتاق ورودی به معبد بزرگ از یک لایه الوار سدر و سه لایه سنگ تراشیده شده، تشکیل شده بود.
مأموریت حورام
13سلیمان پادشاه به دنبال مردی به نام حورام فرستاد. او صنعتگری بود که در شهر صور زندگی میکرد و در ریختهگری برنز مهارت داشت. 14او پسر بیوهزنی از طایفهٔ نفتالی و پدرش که دیگر زنده نبود از شهر صور بود. حورام صنعتگری باهوش و باتجربه بود. او دعوت سلیمان پادشاه را برای انجام کارهای او پذیرفت.
دو ستون برنزی
(دوم تواریخ 3:15-17)
15حیرام دو ستون برنزی ریخت که طول هر ستون در حدود نُه متر و پیرامون آنها پنج متر و نیم بود. 16او همچنین دو سرستون برنزی به ارتفاع دو متر و سی سانتیمتر برای ستونها ساخت. 17سر ستونها با زنجیرهای به هم بافته شده، 18و با دو ردیف انار برنزی تزئین شده بودند.
19سرستونها به شکل نیلوفر و به ارتفاع یک متر و هشتاد سانتیمتر ساخته شده بودند 20و روی قسمت گردیِ بالای زنجیرها نصب شده بودند. دویست انار در دو ردیف در گرداگرد هر سر ستون بود.
21بعد ستونها را در دالان معبد بزرگ قرار داد. ستون سمت جنوب را یاکین و ستون سمت شمال را بوعز نامید. 22سر ستونهایی که به شکل نیلوفر بود، روی ستونها قرار گرفتند و ساختن ستونها پایان یافت.
حوض برنزی
(دوم تواریخ 4:2-5)
23حیرام حوض گردی از برنز، به عمق چهار و نیم متر و به قطر دو متر و بیست و پنج سانتیمتر و پیرامون سیزده و نیم متر ساخت. 24پیرامون لبهٔ خارجی حوض دو ردیف کدوی برنزی بود که هم زمان با خود حوض یک تکه ساخته شده بود. 25حوض بر پشتِ دوازده گاو برنزی که به سمت بیرون بودند، قرار داشت. سه گاو به طرف شمال، سه گاو به طرف غرب، سه گاو به طرف جنوب و سه گاو به طرف شرق. 26ضخامت دیوارهٔ حوض به اندازهٔ کف دست و لبهٔ آن به شکل جام بود و مانند گلبرگ سوسن به طرف بیرون باز میشد. گنجایش آن معادل چهل هزار لیتر بود.
گاریهای برنزی
27حیرام همچنین ده گاری برنزی به درازای یک متر و هشتاد سانتیمتر به پهنای یک متر و هشتاد سانتیمتر و ارتفاع یک متر و سی سانتیمتر ساخت. 28چهارچوب اطراف گاریها با ورقههایی پوشانده شده بود. 29در روی ورقهها شکلهای شیر، گاو و فرشتهٔ نگهبان، و روی چهار چوب بالا و پایین شیرها و گاوها و نقشهایی از دستههای گل بود. 30هر گاری چهار چرخ برنزی با محورهای برنزی داشت. در چهارگوشه آن پایههای برنزی با نقش مارپیچ تزئین شده بود تا حوض روی آن قرار بگیرد. 31در روی هر گاری قاب گردی بود. اندازهٔ آن از روی گاری به بالا چهل و پنج سانتیمتر و به طرف پایین هفده سانتیمتر بود و دور آن کندهکاری شده بود. 32چهارچرخ در زیر ورقهها به ارتفاع هفتاد سانتیمتر و محورهای چرخها و گاری یکپارچه بود. 33چرخها مانند چرخ ارّابه ساخته شده بودند و محورها، قاب چرخها، پرهها، توپی چرخها همه از برنز ساخته شده بودند. 34چهار دستگیره در چهار گوشهٔ گاری بود که با خود گاریها یکپارچه ریخته شده بودند. 35پیرامون بالای هرگاری تسمهای به ارتفاع بیست و دو سانتیمتر کشیده شده بود، پایهها و ورقهها همه یکپارچه بودند. 36پایهها و ورقهها با اشکال موجودات بالدار، شیرها و درختان خرما تزئین شده و با نقشهای مارپیچ پوشیده شده بود. 37به این ترتیب او ده گاری ساخت که همه مشابه و یک اندازه و یک شکل بودند.
38حیرام همچنین ده حوضچهٔ برنزی به قطر دو متر برای گاریها ساخت و ظرفیّت هر حوضچه معادل هشتصد لیتر بود. 39او پنج گاری و حوضچه را در سمت جنوب و پنج عدد دیگر را در سمت شمال و حوض اصلی را در گوشهٔ جنوب شرقی جای داد.
خلاصهٔ فهرست وسایل معبد بزرگ
(دوم تواریخ 4:11-5:1)
40حیرام همچنین، دیگها، بیلها و کاسهها ساخت. او تمام کارهایش را برای سلیمان پادشاه در معبد بزرگ خداوند تمام کرد.
41-45وسایلی که او ساخت عبارت بودند از:
دو ستون،
دو سر ستون به شکل کاسه به روی ستونها،
دو رشته زنجیر بر روی سر ستونها،
چهارصد انار برنزی در دو ردیف صدتایی برای هر سر ستون،
ده گاری با ده حوضچه روی آنها،
یک حوض بزرگ با دوازده گاو زیر آن از برنز،
دیگها، بیلها و کاسهها،
46تمام این وسایل، به دستور پادشاه در کارگاه ریختهگری واقع در دشت اردن بین سُكوّت و صرطان ساخته شد. 47سلیمان این ظروف را وزن نکرد، زیرا تعداد آنها زیاد بود و وزن آنها هرگز محاسبه نشد.
48سلیمان همچنین وسایلی از طلا برای معبد بزرگ ساخت: قربانگاه و میز نان مقدّس، 49ده چراغدان که روبهروی مقدّسترین مکان قرار داشت، پنج عدد در سمت جنوب و پنج عدد در سمت شمال، گُلها چراغها و انبرها. 50جامها، چراغ خاموشکنها، کاسهها، ظروف جای بُخور، آتشدانها، لولاهای مقدّسترین مکان و درِ خارجی معبد بزرگ، همه از طلا ساخته شده بودند.
51هنگامیکه سلیمان پادشاه کارهای معبد بزرگ را به پایان رساند، تمام ظروف نقره و طلا را که پدرش داوود، وقف کرده بود، به خزانهٔ معبد بزرگ آورد.
8
آوردن صندوق پیمان خداوند به معبد بزرگ
(دوم تواریخ 5:2-6:2)
1آنگاه سلیمان تمام رهبران طایفهها و خاندانهای اسرائیل را در اورشلیم جمع کرد تا صندوق پیمان خداوند را از شهر داوود، یعنی صهیون، به معبد بزرگ بیاورند. 2همهٔ مردان اسرائیل در ماه ایتانیم که ماه هفتم است، در عید خیمهها نزد سلیمان پادشاه جمع شدند. 3هنگامیکه همهٔ رهبران اسرائیل آمدند، کاهنان صندوق پیمان را بلند کردند 4و به معبد بزرگ آوردند. لاویان و کاهنان، همچنین خیمهٔ مقدّس خداوند و همهٔ ظروف مقدّسی را نیز که داخل آن بود، آوردند. 5سلیمان پادشاه و همهٔ مردم اسرائیل در مقابل صندوق پیمان جمع شدند و تعداد بیشماری گوسفند و گاو قربانی کردند. 6کاهنان صندوق پیمان خداوند را در جای خود در داخل معبد بزرگ و در مقدّسترین مکان زیر بالهای مجسمهٔ فرشتگان نگهبان قرار دادند. 7بالهای گستردهٔ فرشتگان نگهبان روی صندوق پیمان، چوبهایی را که با آنها صندوق حمل میشد، میپوشاند. 8این چوبها آنقدر بلند بودند که از مقدّسترین مکان که قبل از محراب بود دیده میشدند، امّا از خارج دیده نمیشدند و تا به امروز در همانجا هستند. 9در صندوق پیمان چیزی جز دو لوح سنگی که موسی در کوه سینا -جایی که خداوند با قوم اسرائیل هنگام خروجشان از مصر پیمان بست- در آن گذاشته بود، نبود.
10هنگامیکه کاهنان از جایگاه مقدّس خارج شدند، ابری معبد بزرگ را پُر کرد، 11به طوری که کاهنان نتوانستند وظایف خود را انجام دهند، زیرا نور درخشان و خیره کنندهٔ حضور خداوند آنجا را پُر کرده بود.
12آنگاه سلیمان گفت:
«خداوند فرموده است که در تاریکی غلیظ ساکن خواهد شد.
13اکنون من معبد با شکوهی برای تو ساختهام،
مکانی که تو تا ابد در آن ساکن شوی.»
سخنرانی سلیمان
(دوم تواریخ 6:3-11)
14آنگاه سلیمان پادشاه به آنها روی کرد و تمام جماعتی را که در آنجا ایستاده بودند برکت داد و 15گفت: «سپاس بر خداوند خدای اسرائیل که هرچه به پدرم داوود وعده داده بود، با دستهای خود انجام داد. به او فرموده بود، 16از زمانی که قوم خود اسرائیل را از مصر بیرون آوردم، شهری را در سرتاسر اسرائیل برنگزیدم که در آن معبدی ساخته شود تا من در آن ستایش شوم، امّا داوود را برگزیدم تا بر قوم من حکومت کند.
17«آرزوی پدرم داوود این بود که معبدی برای پرستش خداوند خدای اسرائیل بسازد. 18امّا خداوند به پدرم داوود گفت: 'خواست تو خوب بود که میخواستی معبدی برای من بنا کنی 19ولی تو این معبد را برای من بنا نخواهی کرد، بلکه پسری که برای تو به دنیا خواهد آمد، معبدی به نام من خواهد ساخت.'
20«اکنون خداوند به وعدهٔ خود وفا کرده است، زیرا من به جای پدرم داوود برخاستهام و بر تخت سلطنت اسرائیل نشستهام، همانطور که خداوند وعده داده بود و من معبد بزرگ را برای پرستش خدای اسرائیل ساختهام. 21در آنجا مکانی برای صندوق پیمان فراهم آوردهام، پیمانی كه خداوند، هنگامیکه نیاکان ما را از مصر بیرون آورد، با آنها بست.»
دعای سلیمان
(دوم تواریخ 6:12-42)
22آنگاه سلیمان درحالیکه تمام قوم اسرائیل حاضر بودند، در مقابل قربانگاه در حضور خداوند ایستاد. دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرد 23و گفت: «ای خداوند خدای اسرائیل، هیچ خدایی چون تو در آسمان و در روی زمین نیست! تو پیمان خود را با قوم خویش نگاه میداری و هنگامیکه با تمام دل در زندگی از تو پیروی میکنند، محبّت خود را به آنها نشان میدهی. 24تو وعدهٔ خود را با پدرم داوود، نگاه داشتی؛ امروز همهٔ سخنان تو به حقیقت پیوسته است. 25اکنون ای خداوند خدای اسرائیل، وعدهای را که به بندهٔ خود، پدرم داوود دادهای، نگاهدار که فرمودی: همواره یکی از فرزندان او بر تخت پادشاهی اسرائیل خواهد نشست، اگر مانند او از تو پیروی کنند. 26پس اکنون ای خدای اسرائیل، بگذار هرآنچه را به بندهات، پدرم داوود وعده داده بودی، به حقیقت بپیوندد.
27«امّا ای خدا، آیا براستی تو در زمین ساکن خواهی شد؟ حتّی همهٔ آسمانها گنجایش تو را ندارند، پس چگونه این معبد بزرگ، تو را در خود جای خواهد داد؟ 28ای خداوند، خدا، من بندهٔ تو هستم، به نیایش من گوش فرا ده و درخواست امروز مرا برآورده کن. 29باشد که چشمان تو روز و شب بر این معبد بزرگ باشد، مکانی که تو برگزیدهای تا ستایش شوی، هنگامیکه به سوی این معبد بزرگ نیایش میکنم مرا بشنو. 30نیایشهای مرا بشنو، نیایشهای قوم خود را، هنگامیکه به سوی این مکان روی میکنند، بشنو؛ از جایگاه خود در آسمانها ما را بشنو و ما را ببخش.
31«هرگاه کسی متّهم به جرمی علیه دیگری گردد و به قربانگاه این معبد بزرگ آورده شود تا سوگند یاد کند که بیگناه است، 32ای خداوند، در آسمانها بشنو و عمل کن و بندگان خود را داوری کن، گناهکار را مجازات و آنچه کرده است بر سر او فرود آور و بیگناهان را طبق نیکوکاری ایشان پاداش بده.
33«هنگامیکه قوم تو اسرائیل، بهخاطر گناه علیه تو از دشمنانشان شکست میخورند، آنگاه که به سوی تو باز میگردند و به این معبد بزرگ میآیند و با فروتنی برای بخشش، تو را نیایش میکنند، 34از آسمانها آنها را بشنو، گناه قوم خود را ببخش و آنها را به سرزمینی که به نیاکان ایشان دادی، بازگردان.
35«هنگامیکه آسمان بسته میشود و بهخاطر گناه علیه تو، باران نمیبارد، اگر آنها به سوی این مکان دعا کنند و نام تو را بخوانند و از گناه بازگردند، 36از آسمانها آنها را بشنو. گناهان پادشاه و مردم اسرائیل را ببخش و به آنها درستکاری بیاموز. پس ای خداوند، به آن سرزمینی که به عنوان ارث دایمی به قومت بخشیده بودی، باران بفرست.
37«هرگاه این سرزمین دچار خشکسالی یا طاعون شود یا محصولات آن در اثر بادهای سوزان و هجوم ملخ از بین رود، یا دشمن قوم تو را در هریک از شهرها محاصره کند، هر بلا و مرضی که باشد. 38نیایشهای آنها را بشنو، اگر هرکس از قوم تو اسرائیل، با قلبی پر از اندوه دستهای خود را به سوی این معبد بزرگ با نیایش بلند کند، 39نیایشهای آنها را بشنو. از جایگاه خود در آسمانها به آنها گوش فرا ده. ایشان را ببخشای و یاری کن، تنها تو از اندیشهٔ قلب انسان آگاهی. با هرکس، هر آن گونه که سزاوار است، عمل کن. 40تا آنها در تمام مدّتی که در سرزمینی که تو به نیاکانشان دادهای، زندگی کنند و از تو بترسند.
41-42«همچنین وقتی بیگانهای که در سرزمین دوردستی زندگی میکند، نام تو و کارهای عظیمی که تو برای قوم خود انجام دادهای، بشنود و برای دعا و ستایش تو به این معبد بزرگ بیاید، 43نیایش او را بشنو. از آسمان که جایگاه توست، او را بشنو و آنچه را از تو درخواست میکند، برآورده کن تا همهٔ مردم جهان مانند قوم تو اسرائیل، تو را بشناسند و از تو پیروی کنند. آنگاه آنها خواهند دانست این معبد بزرگی که من ساختهام، مکانی است که تو باید ستایش شوی.
44«آنگاه که تو به مردم خود امر میکنی که به جنگ علیه دشمنانشان بروند و آنها به سوی این شهر که تو برگزیدهای و این معبد بزرگ که من برای تو ساختهام، به درگاه تو نیایش کنند، هرکجا که هستند، 45نیایش آنها را بشنو. از آسمانها ایشان را بشنو و پیروزشان گردان.
46«هنگامیکه قوم تو علیه تو مرتکب گناه میشود -زیرا هیچکس نیست که گناه نکند- و تو در خشم خود اجازه میدهی که دشمن آنها را شکست دهد و به اسارت به سرزمینی دیگر ببرد، حتّی اگر آن سرزمین دور دست باشد. 47نیایش مردم خود را بشنو. اگر ایشان در آن سرزمین توبه کنند و اعتراف نمایند که چه پلید و گناهکار هستند، خداوندا نیایش ایشان را بشنو. 48اگر ایشان با تمامی دل و جان خود، در سرزمین دشمنان خود که آنها را به اسارت بردهاند، توبه کنند و به سوی سرزمینی که به نیاکانشان دادی و شهری که تو برگزیدی و معبد بزرگی که من به نام تو ساختهام، نیایش کنند، 49آنگاه نیایش ایشان را بشنو. از جایگاه خود در آسمانها نیایش ایشان را بشنو و نسبت به آنها بخشنده باش. 50مردمی را که علیه تو گناه و سرکشی کردهاند، ببخش و قلب کسانیکه ایشان را به اسارت گرفتهاند، نرم ساز تا شاید بر ایشان مهربانی کنند. 51چون ایشان قوم و میراث تو هستند که از مصر، از میان کوره آهن بیرون آوردی.
52«بگذار تا چشمان تو بر زاری خدمتکار تو و زاری قوم تو اسرائیل گشوده باشد و هنگامیکه تو را میخوانند، ایشان را بشنوی. 53چون تو ایشان را از میان تمامی مردم جهان برگزیدی تا میراث تو باشند، همانگونه که به موسی خدمتگزار خود، هنگامیکه نیاکان ما را از مصر بیرون آوردی، اعلام کردی.»
آخرین نیایش سلیمان
54پس از آن که سلیمان نیایش و زاری خود را به خداوند پایان داد از برابر قربانگاه که زانو زده و دستهای خود را به سوی آسمان برافراشته بود، برخاست 55و ایستاد و با آوازی بلند همهٔ کسانی را که در آنجا گرد آمده بودند، برکت داد و گفت:
56«سپاس بر خداوند باد که طبق همهٔ وعدههای خود به قوم خود اسرائیل آرامی بخشید، و به همهٔ وعدههای نیکویی که توسط موسی خدمتگزار او داده شده بود، وفا کرد. 57خداوند خدای ما، با ما باشد، همانطور که با نیاکان ما بود و ما را ترک و رها نکند. 58باشد که او دلهای ما را به سوی خود مایل گرداند تا در راه او گام برداریم و فرمانها و قوانینی را که به نیاکان ما داد بجا آوریم. 59تا خداوند خدای ما همواره این نیایش را به یاد داشته باشد و با بخشندگی، نیاز روزانهٔ مردم اسرائیل و پادشاه ایشان را برآورده کند. 60تا همهٔ مردم جهان بدانند که خداوند ما یکتاست و به جز او خدایی نیست. 61باشد که شما که قوم او هستید، همیشه به خداوند خدای ما وفادار باشید. قوانین و فرامین او را همانطور که امروز پیروی میکنید بجا آورید.»
تقدیس معبد بزرگ
(دوم تواریخ 7:4-10)
62آنگاه سلیمان پادشاه و تمام قوم اسرائیل در برابر خداوند قربانی کردند. 63سلیمان بیست و دو هزار گاو و یکصد و بیست هزار گوسفند برای قربانی سلامتی به خداوند تقدیم کرد. پس پادشاه و همهٔ قوم اسرائیل معبد بزرگ را تقدیس کردند. 64در همان روز پادشاه وسط حیاط جلوی معبد بزرگ را تقدیس کرد. چون قربانگاه برنزی گنجایش همهٔ قربانیها را نداشت. قربانیهای سوختنی، هدایای آردی و چربی قربانیهای سلامتی را در آنجا تقدیم کرد.
65پس پادشاه با همهٔ قوم اسرائیل در آن زمان به مدّت هفت روز عید خیمهها را برپا نمود و انبوهی از جمعیّت از راه دور، از گذرگاه حمات تا مرز مصر در جنوب در آنجا بودند. 66در روز هشتم سلیمان مردم را روانه کرد و آنها پادشاه را برکت دادند و با شادمانی و با دلی شاد از همهٔ خوبیهایی که خداوند به داوود خدمتگزار خود و همهٔ قوم اسرائیل نشان داد، به خانههای خود رفتند.
9
ظاهر شدن دوبارهٔ خداوند بر سلیمان
(دوم تواریخ 7:11-22)
1پس از آن که سلیمان پادشاه ساختن معبد بزرگ و کاخ و هرآنچه را که خواسته بود، به پایان رساند، 2خداوند برای بار دوم به او ظاهر شد، چنانکه در جیحون به او ظاهر شده بود. 3خداوند به او گفت: «من نیایش و خواهش تو را در برابر خود شنیدم و این معبد بزرگ را که تو ساختهای، تقدیس کردهام و نام خود را تا ابد بر آن نهادهام. چشمان و قلب من برای همیشه آنجا خواهند بود. 4اگر تو مانند پدرت، داوود با قلبی راستین و پاک در برابر من گام برداری و مطابق همهٔ فرمانهایی که به تو دادهام، عمل کنی و احکام مرا بجا آوری، 5آنگاه من تخت سلطنت تو را برای همیشه در اسرائیل استوار خواهم کرد. همانطور که به پدرت داوود وعده دادم و گفتم که یک نفر از نسل تو همیشه بر اسرائیل سلطنت خواهد کرد. 6امّا اگر تو یا فرزندان تو از من پیروی نکنید و فرمانها و احکامی را که به شما دادهام، بجا نیاورید و خدایان دیگر را خدمت و ستایش کنید، 7آنگاه من قوم اسرائیل را از سرزمینی که به آنها داده بودم، بیرون خواهم راند و معبد بزرگی را که به نام خود تقدیس کرده بودم، از نظر دور خواهم داشت و قوم اسرائیل ضربالمثل و مورد ریشخند بین همهٔ مردم خواهد شد. 8این معبد بزرگ ویرانه خواهد شد و همهٔ کسانیکه از آن میگذرند شگفتزده خواهند شد و خواهند گفت: چرا خداوند با این سرزمین و این خانه چنین کرده است؟ 9آنگاه خواهند گفت: زیرا ایشان خداوند خدایی که نیاکانشان را از سرزمین مصر بیرون آورد، ترک کردند و از خدایان دیگر پیروی کردند و آنها را پرستش نمودند. در نتیجه خداوند آنها را به این بلا دچار کرده است.»
موافقت نامهٔ سلیمان با حیرام
(دوم تواریخ 8:1-2)
10در پایان بیست سالی که سلیمان دو ساختمان، معبد بزرگ و کاخ سلطنتی را ساخت، 11حیرام، پادشاه صور، تمام چوبهای سدر و صنوبر و طلای مورد نیاز را برای این کار فراهم آورد. پس از پایان کار، سلیمان پادشاه بیست شهر در سرزمین جلیل به او داد. 12امّا هنگامیکه حیرام از صور برای بازدید شهرهایی که سلیمان به او داده بود آمد، آنها را نپسندید. 13پس به سلیمان گفت: «ای برادر، این چه شهرهایی است که تو به من دادهای؟» و تا به امروز سرزمین کابول (یعنی بیحاصل) خوانده میشود. 14حیرام معادل پنج تن طلا برای سلیمان فرستاده بود.
سایر کارهای سلیمان
(دوم تواریخ 8:3-18)
15سلیمان پادشاه برای ساختن معبد بزرگ و کاخ و پرکردن گودی زمین در شرق شهر و ساختن دیوارهای اورشلیم و همچنین بازسازی شهرهای حاصور، مجدو و جازر از کارگران اجباری استفاده کرده بود. 16(جازر شهری بود که فرعون، آن را تصرّف کرد و به آتش کشید و کنعانیانی را که در آنجا زندگی میکردند، کُشت. و بعد آن شهر را به عنوان جهزیه به دختر خود، زن سلیمان داد.) 17پس سلیمان جازر، بیت حورون پایینی 18و شهرهای بعلت و تَدمُور را در سرزمین یهودا بازسازی کرد. 19شهرهایی که انبار در آنها بودند و شهرهایی که ارّابهها و سواران در آنها بودند و هرآنچه را که او میخواست در اورشلیم، در لبنان و در هر کجا در قلمرو خود بسازد ساخت. 20فرزندان، بازماندگان اموریان، حِتّیان، فَرِزِیان، حویان و یبوسیان که از مردم اسرائیل نبودند، 21و همچنین فرزندانشان که بعد از آنها در آن سرزمین باقیمانده بودند و مردم اسرائیل نتوانستند که آنها را بکلّی از بین ببرند، سلیمان به عنوان برده، آنها را به کار میگرفت و تا به امروز برای مردم اسرائیل خدمت میکنند. 22سلیمان مردم اسرائیل را برده نکرد. آنها به عنوان سرباز، افسران، فرماندهان، ارّابهرانان و سواران خدمت میکردند.
23در کارهای ساختمانی سلیمان، پانصد و پنجاه نفر سرکارگر بودند.
24سلیمان پس از اینکه همسرش، دختر فرعون از شهر داوود به کاخی که او برایش ساخته بود رفت، گودی زمینهای شرق شهر را پر کرد.
25بعد از تکمیل ساختمان معبد بزرگ، سلیمان سالانه سه بار قربانیهای سوختنی و سلامتی بر قربانگاهی که برای خداوند ساخته بود تقدیم مینمود و همچنین بُخور میسوزاند.
26سلیمان پادشاه در عصیون جابر، که نزدیک شهر ایلوت در ساحل خلیج عقبه در سرزمین اَدوم بود ناوگانی از کشتیها ساخت. 27حیرام پادشاه عدّهای از ملوانان ناوگانان خود را فرستاد تا به مردان سلیمان خدمت کنند. 28آنها به سرزمین اوفیر رفتند و برای سلیمان حدود شانزده تن طلا آوردند.
10
ملاقات با ملکهٔ سَبَا
(دوم تواریخ 9:1-12)
1ملکهٔ سبا از شهرت سلیمان پادشاه باخبر شد و به اورشلیم سفر کرد تا با پرسشهای دشوار، او را بیازماید. 2ملکهٔ سبا با گروه بزرگی از همراهان و همچنین شترهایی با بار ادویه، جواهرات و مقدار زیادی طلا به اورشلیم آمد و هنگامی که به نزد سلیمان آمد، هر آنچه در اندیشهٔ او بود با وی در میان نهاد. 3سلیمان به همهٔ پرسشهای وی پاسخ داد. هیچ چیز از پادشاه پوشیده نبود که نتواند پاسخ دهد. 4ملکهٔ سبا هنگامیکه دانش سلیمان و کاخی را که ساخته بود، 5خوراکهای سفره او، محل سکونت مقامات، سازماندهی درباریان کاخ و لباسهایشان، خدمتکارانی که در هنگام جشن او خدمت میکردند و قربانیهایی را که در معبد بزرگ تقدیم میکرد دید، شگفتزده شد. 6او به سلیمان پادشاه گفت: «هرآنچه در سرزمین خود در مورد کارهای شما و دانش شما شنیده بودم، درست بود، 7امّا تا من با چشمهای خود ندیدم، گزارشها را باور نداشتم؛ امّا من حتّی نیمی از آن را هم نشنیده بودم. دانش و ثروت شما بیش از آن است که به من گفته بودند. 8خوشا به حال همسران شما! خوشا به حال خدمتگزاران شما که همیشه با شما هستند و خردمندی شما را میشنوند! 9خداوند خدای شما را ستایش میکنم که از تو خشنود بود و تو را بر تخت سلطنت اسرائیل نشانید و چون محبّت خدا نسبت به قوم اسرائیل ابدی است، تو را بر آنان پادشاه ساخت تا با عدل و انصاف بر آنها سلطنت نمایی.»
10ملکهٔ سبا هدایای خود را به سلیمان پادشاه تقدیم کرد، آنها عبارت بودند از: معادل پنج تُن طلا و سنگهای گرانبها و مقدار زیادی ادویه به اندازهای که او هرگز دریافت نکرده بود.
11(ناوگان حیرام نیز از سرزمین اوفیر طلا و جواهرات و مقدار زیادی چوب صندل آورد 12و پادشاه برای ستونهای معبد بزرگ، کاخ شاهی و ساختن چنگ و بربطِ نوازندگان از همان چوب صندل استفاده کرد و به آن اندازه چوب صندل تا آن روز در آنجا دیده نشده بود.)
13سلیمان پادشاه، هرآنچه ملکهٔ سبا خواسته بود به او داد، به اضافهٔ هدایای که سلیمان با سخاوتمندی به او بخشید. آنگاه ملکهٔ سبا و همراهانش به سرزمین خود بازگشتند.
ثروت سلیمان پادشاه
(دوم تواریخ 9:13-29)
14سلیمان پادشاه هرسال بیست و سه تن طلا دریافت میکرد. 15به اضافهٔ مالیاتی که توسط بازرگانان پرداخت میشد و سود معاملهها و خراجی که توسط پادشاهان عرب و فرمانداران بخشهای اسرائیل پرداخت میشد.
16سلیمان دویست سپر بزرگ که با حدود هفت کیلو طلا روکش شده بود ساخت. 17او همچنین سیصد سپر کوچكتر که با حدود دو کیلو طلا روکش شده بودند، ساخت و آنها را در تالار جنگل لبنان گذاشت.
18او تخت با شکوهی از عاج ساخت و آن را با طلای ناب روکش کرد. 19این تخت شش پلّه داشت و در پشت تخت مجسمه سر گوسالهای قرار داشت و در دو طرف تخت دستهای بود که در کنار آنها دو مجسمهٔ شیر بود. 20در دو طرف هریک از شش پلّه دو مجسمهٔ شیر ایستاده بودند. هرگز چنین تختی در هیچ سرزمینی ساخته نشده بود.
21همهٔ جامهای نوشیدنی سلیمان از طلا بود و همهٔ ظروف تالار جنگل لبنان از طلای خالص بود و از نقره استفاده نشده بود، زیرا در زمان سلیمان با ارزش محسوب نمیشد. 22سلیمان ناوگانی از کشتیهای اقیانوسپیما داشت که با کشتیهای حیرام حرکت میکردند. هر سه سال یکبار ناوگان او بازمیگشت و طلا، نقره، عاج، میمون و طاووس میآوردند.
23سلیمان پادشاه، ثروتمندتر و دانشمندتر از همهٔ پادشاهان بود 24و تمام مردم جهان خواستار آمدن و شنیدن دانش خدادادی او بودند. 25همهٔ بازدید کنندگان هرسال برای او هدایایی مانند ظروف طلا و نقره، پارچه، اسلحه، ادویه، اسب و قاطر میآوردند.
26سلیمان نیرویی شامل هزار و چهارصد ارّابه و دوازده هزار اسب داشت. تعدادی از آنها را در اورشلیم و بقیّه را در شهرهای دیگر مستقر کرده بود. 27در زمان پادشاهی سلیمان، نقره در اورشلیم مانند سنگ و چوب سدر مانند چنار دشتهای غربی فراوان بود. 28مأموران سلیمان اسب را از مصر و قیلیقیه وارد میکردند. 29آنها ارّابهها را از مصر به قیمت ششصد تکه نقره و هر اسب را به قیمت صد و پنجاه تکه به پادشاهان سوریه و حِتّی میفروختند.
11
روی برگرداندن سلیمان از خداوند
1سلیمان به جز دختر فرعون، زنان بیگانهٔ فراوانی را دوست میداشت. او با زنانی از موآب، عمونیان، اَدومیان، صیدونیان و حِتّیان ازدواج کرد، 2یعنی از ملّتهایی که خداوند به قوم اسرائیل گفته بود، با آنها ازدواج نکنید و آنها نیز با شما ازدواج نکنند، زیرا آنها به یقین قلبهای شما را به سوی خدایان خویش خواهند گردانید. 3او هفتصد همسر كه همه از شاهزادگان بودند و سیصد صیغه برای خود گرفت و همسرانش قلب او را از خداوند بازگرداندند. 4هنگامیکه سلیمان پیر شد، ایشان او را به سوی ستایش خدایان بیگانه کشاندند. او به خداوند خدای خود مانند پدرش داوود وفادار نبود. 5سلیمان عَشتورَت، خدای صیدونیان و مِلکُوم خدای منفور عمونیان را ستایش میکرد. 6پس سلیمان آنچه را که در چشم خداوند پلید بود، انجام داد و مانند پدرش داوود، کاملاً خداوند را پیروی نکرد. 7در کوه شرق اورشلیم مکانی برای پرستش کموش، خدای نفرتانگیز موآب، و مکانی برای پرستش مولِک، خدای نفرتانگیز عمونیان ساخت. 8او همچنین برای همسران بیگانه خود پرستشگاههایی ساخت که در آنها برای خدایان خود بُخور میسوزاندند و قربانی میکردند.
9آنگاه خداوند از سلیمان خشمگین شد، زیرا دل او از خداوند خدای اسرائیل، خدایی که دو بار بر او ظاهر گشته بود، منحرف شد. 10به او در این موارد فرمان داده بود که نباید به دنبال خدایان دیگر باشد، امّا او فرمان خداوند را بجا نیاورد. 11پس خداوند به سلیمان گفت: «چون اندیشهٔ تو چنین بوده است و پیمان و فرمانهای مرا که به تو داده بودم، نگاه نداشتی، سلطنت را از تو خواهم گرفت و به یكی از خدمتگزارانت خواهم داد. 12ولی بهخاطر پدرت داوود این کار را در زمان حیات تو نخواهم کرد، بلکه در زمان سلطنت پسرت این کار را عملی خواهم کرد. 13امّا من همهٔ سلطنت را از تو نخواهم گرفت؛ بلکه بهخاطر بندهام داوود و شهر برگزیدهٔ اورشلیم یک طایفه را به پسر تو خواهم داد.»
دشمنان سلیمان
14خداوند اجداد اَدومی را که از شاهزادگان اَدوم بودند، به دشمنی علیه سلیمان برانگیخت. 15هنگامیکه داوود در اَدوم بود، یوآب فرماندهٔ ارتش، برای به خاک سپردن کشتهشدگان به اَدوم رفت و همهٔ مردان اَدوم را کشت. 16یوآب و همهٔ اسرائیل به مدّت شش ماه در آنجا ماندند تا همهٔ مردان اَدومی را کشتند. 17امّا هدد و گروهی از خدمتکاران پدرش به مصر گریختند، در آن زمان هدد کودکی خردسال بود. 18آنها از مدیان به فاران رفتند، در آنجا گروهی از مردان به آنها پیوستند. آنگاه به مصر سفر کردند و به نزد فرعون پادشاه مصر رفتند، پادشاه به هدد، خانه، زمین و غذا داد. 19هدد دوستی فرعون را جلب کرد و فرعون خواهر زن خود، خواهر ملکهٔ تَحفَنیس را به همسری هدد در آورد. 20خواهر تَحفَنیس پسری به نام جَنُوبَت برای او به دنیا آورد و تَحفَنیس او را در خانهٔ فرعون از شیر گرفت و جَنُوبَت در کاخ فرعون با پسران او زندگی میکرد.
21هنگامیکه خبر درگذشت داوود و خبر مرگ یوآب در مصر به هدد رسید، به فرعون گفت: «اجازه بدهید تا به سرزمین خود بازگردم.»
22فرعون از او پرسید: «مگر در نزد من چه کمبودی داری که حالا میخواهی به سرزمین خود بازگردی؟»
او پاسخ داد: «فقط اجازه بدهید بروم.»
23خداوند همچنین رَزُون، پسر الیاداع را به دشمنی علیه سلیمان برانگیخت. او از نزد سرور خویش هدد عزر، پادشاه صوبه گریخته بود. 24او پیروانی گردهم آورد و رهبر گروهی چپاولگر شد، بعد از کشتار توسط داوود، ایشان به دمشق رفتند و در آنجا ساکن شدند و پیروانش او را پادشاه کردند. 25در طول حیات سلیمان او دشمن اسرائیل بود و مانند هدد باعث آزار بود و از اسرائیل نفرت داشت و در سوریه حکومت میکرد.
وعدهٔ خدا به یَرُبَعام
26یربعام پسر نباط افرایمی از اهالی صرده، از درباریان سلیمان، نام مادر بیوهاش صروعه بود، همچنین دست خود را علیه پادشاه بلند کرد.
27داستان شورش از این قرار بود که سلیمان زمینهای شرق اورشلیم را پُر و دیوارهای شهر را تعمیر میکرد. 28یربعام مرد جوان توانایی بود و هنگامیکه سلیمان دید، با چه سختی کار میکند، او را مسئول همهٔ کارگران اجباری منطقهٔ طایفههای منسی و افرایم کرد 29در هنگامیکه یربعام از اورشلیم خارج میشد، اخیا، نبیای از شیلوه در راه با او روبهرو شد. اخیا جامهٔ تازهای به تن داشت و ایشان هر دو در صحرا تنها بودند. 30اخیا ردای خود را به دوازده قسمت پاره کرد، 31و به یربعام گفت: «ده تکه را برای خود بگیر، زیرا خداوند خدای اسرائیل به تو میفرماید: 'من پادشاهی را از سلیمان خواهم گرفت و من به تو ده طایفهٔ خواهم داد. 32سلیمان بهخاطر داوود خدمتگزارم، و اورشلیم شهر برگزیدهٔ من یک طایفه را نگاه خواهد داشت. 33زیرا او مرا ترک کرده است و عشتورت، الههٔ صیدونیان، کموش خدای موآب و مِلکُوم خدای عمونیان را پرستش کرد و در راههای من گام برنداشته و آنچه را از دیدگاه من نیکوست، بجا نیاورده و احکام و دستورات مرا مانند پدرش، داوود پیروی نکرده است. 34امّا با این وجود همهٔ سرزمین را از دست او خارج نخواهم کرد، ولی بهخاطر داوود خدمتگزار برگزیدهٔ من که فرمانها و احکام مرا بجا آورد او را در طول حیاتش فرمانروا خواهم ساخت. 35امّا من پادشاهی را از پسر سلیمان میگیرم و به تو ده طایفهٔ خواهم داد. 36ولی به پسر سلیمان یک طایفه خواهم داد تا همیشه یکی از فرزندان خدمتگزارم داوود در اورشلیم، شهر برگزیدهام که نام خود را بر آن گذاشتهام، حکومت کنند. 37پس یربعام، من تو را پادشاه اسرائیل خواهم کرد و تو بر سراسر سرزمینی که خواستهٔ توست حکومت خواهی کرد. 38اگر تو مانند بندهٔ من داوود، از همهٔ احکام من پیروی کنی و در راه من گام برداری و هرآنچه را كه در نظر من راست است، بجا آوری و همهٔ احکام و دستورات مرا انجام دهی، من همواره با تو خواهم بود و خانهٔ مستحکمی برایت خواهم ساخت، همانطور که برای داوود ساختم و من اسرائیل را به تو خواهم داد. 39بهخاطر گناه سلیمان، من فرزندان داوود را مجازات خواهم کرد، امّا نه برای همیشه.'»
40سلیمان تلاش کرد تا یربعام را بکشد، امّا او به نزد شیشق، فرعون گریخت و تا هنگام مرگ سلیمان آنجا ماند.
مرگ سلیمان
(دوم تواریخ 9:29-31)
41امّا بقیّهٔ کارهای سلیمان و کارهایی که انجام داد و دانش او، آیا آنها همه در کتاب کارهای سلیمان نوشته نشدهاند؟ 42سلیمان مدّت چهل سال در اورشلیم حکومت کرد. 43هنگامیکه سلیمان در گذشت او را در شهر پدرش داوود به خاک سپردند و فرزندش رحبعام جانشین او شد.
12
شورش طایفههای شمالی
(دوم تواریخ 10:1-19)
1رحبعام به شکیم رفت، در آنجا تمام طایفههای شمالی گرد آمده بودند تا او را به پادشاهی برگزینند. 2هنگامیکه یربعام پسر نباط، که از دست سلیمان به مصر فرار کرده بود، این خبر را شنید از مصر بازگشت. 3مردم طایفههای شمالی به دنبال او فرستادند و همه با هم به نزد رحبعام رفتند و به او گفتند: 4سلیمان پدر تو با خشونت با ما رفتار کرد و بار سنگینی بر دوش ما نهاد، شما این بار را سبکتر کنید و زندگی را برای ما آسانتر کنید و ما بندگان وفادار تو خواهیم بود.
5او به ایشان گفت: «بروید و بعد از سه روز بازگردید تا به شما پاسخ دهم.» پس آنها رفتند.
6رحبعام پادشاه با ریشسفیدانی که مشاور پدرش سلیمان بودند، مشورت کرد و پرسید: «به نظر شما به این مردم چه پاسخی بدهم؟»
7ایشان پاسخ دادند: «اگر میخواهی به این مردم خوب خدمت کنی، به درخواست آنها پاسخ مساعد بده و آنها برای همیشه خدمتگزار وفادار تو خواهند بود.»
8امّا او پند بزرگسالان را ندیده گرفت و در عوض نزد جوانانی که با او پرورش یافته بودند و حالا مشاور او بودند، رفت. 9از ایشان پرسید: «شما چه پیشنهادی دارید؟ به این مردم که میگویند بار ما را سبکتر کن چه بگویم؟»
10جوانانی که با او پرورش یافته بودند پاسخ دادند: «به ایشان چنین بگو 'انگشت کوچک من از کمر پدرم کلفتتر است. 11اگر پدرم بار سنگین بر شما نهاده بود من آن را سنگینتر میکنم. پدرم شما را با شلاق تنبیه میکرد، من شما را با شلاق چرمی تنبیه خواهم کرد.'»
12بعد از سه روز یربعام و قوم اسرائیل نزد رحبعام آمدند. 13پادشاه با خشونت به مردم پاسخ داد. او راهنمایی بزرگسالان را نشنیده گرفت. 14او مطابق مشورت مردان جوان به ایشان گفت: «پدرم بار سنگین بر شما نهاد، امّا من آن را سنگینتر میکنم. پدرم شما را با شلاق تنبیه کرد، ولی من شما را با شلاق چرمی تنبیه خواهم کرد.» 15پس پادشاه به مردم گوش نداد، زیرا خواست خداوند چنین بود تا وعدهای را که توسط اخیای نبی به یربعام داده بود، عملی سازد.
16هنگامیکه مردم اسرائیل دیدند که پادشاه به آنها گوش نمیدهد، به فریاد پادشاه پاسخ دادند: «ما چه سهمی در داوود داریم؟ ما میراثی از پسر یَسی نداریم، ای مردم اسرائیل به خانههای خود بازگردید. و بگذارید رحبعام اکنون به خانهٔ خود بنگرد.»
پس بنیاسرائیل به خانههای خود رفتند. 17امّا رحبعام بر مردم اسرائیل که در شهرهای یهودا ساکن بودند حکومت کرد.
18رحبعام پادشاه، ادونیرام را که سرپرست کارگران اجباری بود فرستاد و همهٔ مردم اسرائیل او را سنگسار کردند تا مرد و رحبعام پادشاه با شتاب بر ارابهٔ خود سوار شد و به اورشلیم گریخت. 19پس تا به امروز طایفههای شمالی اسرائیل، علیه خاندان داوود سرکشی میکنند.
20هنگامیکه همهٔ مردم اسرائیل شنیدند که یربعام از مصر بازگشته است، به دور یكدیگر جمع شدند و او را پادشاه اسرائیل کردند. تنها مردم طایفهٔ یهودا به خاندان داوود وفادار ماندند.
نبوّت شمعیا
(دوم تواریخ 11:1-4)
21هنگامیکه رحبعام به اورشلیم آمد، همهٔ افراد طایفههای یهودا و بنیامین را که یکصد و هشتاد هزار نفر جنگاور برگزیده بودند، جمع کرد تا به جنگ اسرائیل بروند و پادشاهی را به رحبعام، پسر سلیمان بازگرداند. 22امّا کلام خدا بر شمعیا مرد خدا، آمد و فرمود: 23به رحبعام، پسر سلیمان، و تمام مردم یهودا و بنیامین بگو 24خداوند چنین میفرماید: «شما نباید بروید و با برادران اسرائیلی خود بجنگید. هرکس به خانهٔ خود بازگردد، زیرا این خواست من است.» همهٔ آنها فرمان خداوند را پیروی کردند و به خانهٔ خود رفتند.
دور شدن یربعام از خداوند
25آنگاه یربعام شهر شکیم را در کوهپایههای افرایم بازسازی نمود و در آنجا زندگی کرد. پس از چندی به شهر فنوئیل رفت و آنجا را ساخت. 26یربعام با خود اندیشید: «طولی نمیکشد که پادشاهی به خاندان داوود باز خواهد گشت. 27اگر این مردم پیوسته برای تقدیم قربانیها در معبد بزرگ در اورشلیم به آنجا بروند، دوباره به سوی سرورشان، رحبعام، پادشاه یهودا بازگشت میکنند و با رحبعام پادشاه یهودا متّحد گشته مرا خواهند کشت.»
28پادشاه بعد از بررسی دو گوسالهٔ طلایی ساخت و به مردم گفت: «شما به اندازهٔ کافی به اورشلیم رفتهاید، اینان خدایان شما هستند که شما را از سرزمین مصر خارج کردند.» 29آنگاه یکی از آن دو بت را در بیتئیل و دیگری را در دان قرار داد. 30مردم با رفتن و پرستش در بیتئیل و دان مرتکب گناه شدند. 31یربعام همچنین در بالای تپّهها پرستشگاههایی ساخت و کاهنانی را که از طایفهٔ لاوی نبودند، برگزید.
32یربعام جشنی در ماه هشتم در روز پانزدهم ماه مانند جشنی که در یهودا بود برگزار کرد و در قربانگاه، قربانی تقدیم میکرد همچنین در بیتئیل نیز در برابر گوسالههایی که ساخته بود، چنین کرد و در بیتئیل در پرستشگاههایی که بر بالای تپّهها ساخته بود، کاهنانی گماشت. 33در پانزدهم روز ماه هشتم، ماهی که خودش برگزیده بود، به قربانگاهی که در بیتئیل ساخته بود رفت. او برای قوم اسرائیل جشنی قرار داد و به سوی قربانگاه رفت تا بُخور بسوزاند.
13
پیشگویی نبی خدا
1به فرمان خداوند نبیای از یهودا به بیتئیل رفت و هنگامیکه یربعام در برابر قربانگاه ایستاده بود تا قربانی تقدیم کند، به آنجا رسید. 2او بنا به فرمان خداوند به قربانگاه گفت: «ای قربانگاه، ای قربانگاه، خداوند چنین میفرماید: کودکی به نام یوشیا در خاندان داوود به دنیا خواهد آمد. او کاهنانی را که بر روی تو بُخور میسوزانند، قربانی خواهد کرد و استخوان انسان را در روی تو خواهد سوزانید.» 3سپس ادامه داده گفت: «این قربانگاه ویران خواهد شد و خاکسترهای آن پراکنده خواهند گشت. آنگاه خواهید دانست كه آنچه میگویم از جانب خداوند است.»
4هنگامیکه پادشاه این سخنان را شنید دست خود را از قربانگاه به طرف او دراز کرد و گفت: «او را دستگیر کنید.» دستی را که دراز کرده بود، چنان خشک شد که او نمیتوانست آن را به سوی خود جمع کند. 5قربانگاه ویران شد و خاکسترهای آن بیرون ریخت همانطور که مرد خدا طبق کلام خداوند پیشگویی کرده بود. 6پادشاه به نبی گفت: «خواهش میکنم برای من نزد خداوند خدای خود دعا کن تا دست مرا شفا دهد.»
مرد خدا در نزد خداوند دعا کرد و دست او شفا یافت و مانند سابق شد. 7آنگاه پادشاه به مرد خدا گفت: «با من به خانه بیا و غذایی بخور و من پاداش تو را خواهم داد.»
8مرد خدا به پادشاه پاسخ داد: «اگر نیمی از خانهٔ خود را به من بدهی من با تو وارد آن نخواهم شد و من در اینجا نان نخواهم خورد و آب نخواهم نوشید. 9خداوند به من فرمان داده است که در اینجا نان نخورم و آب ننوشم و از راهی که آمدهام باز نگردم.» 10پس او از راه دیگری رفت و از راهی که به بیتئیل آمده بود بازنگشت.
نبی پیر بیتئیل
11در آن زمان نبی پیری در بیتئیل زندگی میکرد. پسرهایش آمدند و برای او تعریف كردند که نبی یهودا در آن روز در بیتئیل چه کرده و به یربعام پادشاه چه گفته است. 12پدر ایشان پرسید: «از چه راهی رفت؟» پسرانش به او نشان دادند نبیای که از یهودا آمده بود، از چه راهی بازگشت. 13پس به پسرانش گفت: «الاغ مرا حاضر كنید» پسرانش الاغ را حاضر كردند و او سوار شده 14و به دنبال مرد خدا به راه افتاد و او را که در زیر درخت بلوطی نشسته بود، پیدا کرد و از او پرسید، «آیا تو مرد خدا اهل یهودا هستی؟»
او پاسخ داد: «من هستم.»
15به او گفت: «با من به خانه بیا و غذا بخور.»
16مرد خدا گفت: «من نمیتوانم بر گردم و به خانهٔ تو بیایم و نمیتوانم آنجا نان بخورم و آب بنوشم. 17زیرا خداوند به من امر کرده است: تو نباید آنجا نان بخوری یا آب بنوشی و از راهی که آمدهای بازگردی.»
18آنگاه نبی پیر بیتئیل به او گفت: «من نیز مانند تو نبی هستم و فرشته از طرف خداوند به من گفت که تو را با خود به خانه ببرم و از تو پذیرایی کنم.» امّا نبی پیر دروغ میگفت.
19پس او به خانهٔ نبی پیر رفت و در خانهاش نان خورد و آب نوشید. 20هنگامیکه آنها بر سفره نشسته بودند، کلام خداوند بر نبی پیری که او را بازگردانده بود آمد. 21نبی پیر فریاد برآورد و به نبی اهل یهودا گفت: «خداوند میفرماید چون تو از کلام خداوند سرپیچی کردی و دستورات خداوند خدایت را نگاه نداشتی، 22چون تو بازگشتی و در آنجا نان خوردی و آب نوشیدی درحالیکه او به تو گفت: 'نان نخور و آب ننوش' پس بدن تو در گورستان نیاکانت به خاک سپرده نخواهد شد.»
23بعد از صرف غذا، نبی پیر الاغ نبی یهودا را حاضر کرد. 24نبی یهودا سوار شده به راه خود رفت. امّا در راه شیری به او حمله کرد و او را کشت. جسد او در جاده افتاده بود و الاغ و شیر در کنارش ایستاده بودند. 25مردمی که از آنجا میگذشتند، جسد را در راه و شیری که در کنارش بود، دیدند. پس به شهری که نبی پیر زندگی میکرد، خبر آوردند.
26هنگامیکه نبی پیر شنید، گفت: «این نبی از فرمان خداوند سرپیچی کرد، پس خداوند شیر را فرستاد تا به او حمله کند و او را بکشد، همانطور که خداوند گفته بود.» 27آنگاه به پسران خود گفت: «الاغی را برای من حاضر کنید» و آنها چنین کردند. 28سپس او رفت و جسد را که در راه افتاده بود، یافت درحالیکه الاغ و شیر کنارش ایستاده بودند. شیر نه جسد را خورده بود و نه به الاغ حمله کرده بود. 29نبی پیر جسد را برداشت و بر روی الاغ گذاشت و به بیتئیل بازگشت تا سوگواری کند و او را به خاک بسپارد. 30او جسد را در گورستان خانوادگیاش به خاک سپرد و برای او سوگواری کرده و میگفتند: «وای ای برادر من، وای ای برادر من!» 31بعد از به خاک سپردن، مرد خدا به پسرانش گفت: «هنگامیکه من مُردم مرا در گوری که مرد خدا به خاک سپرده شد، دفن کنید و استخوانهای مرا پهلوی استخوانهای او بگذارید. 32سخنانی که او به فرمان خداوند علیه قربانگاه در بیتئیل و علیه همهٔ پرستشگاهها در شهرهای سامره گفت، به حقیقت خواهند پیوست.»
گناه پلید یربعام
33بعد از این وقایع، یربعام از کارهای پلید خود دست برنداشت و از میان همهٔ مردم، کاهنان برای پرستشگاههای بالای تپّهها میگماشت. او هرکسی را که میخواست کاهن شود، به کهانت میگماشت. 34این گناه او باعث ویرانی و نابودی کامل خاندان او شد.
14
مرگ پسر یربعام
1در آن زمان ابیا، پسر یربعام بیمار شد. 2یربعام به همسر خود گفت: «برخیز و قیافهات را تغییر بده تا کسی تو را نشناسد که همسر من هستی و به شیلوه، نزد اخیای نبی برو. او به من گفته بود که پادشاه اسرائیل میشوم. 3ده نان، مقداری کلوچه و یک کوزهٔ عسل بردار و به نزد او برو، او به تو خواهد گفت که برای کودک چه اتّفاقی خواهد افتاد.»
4همسر یربعام چنین کرد، برخاست و به خانهٔ اخیای نبی در شیلوه رفت. اخیا به علّت پیری قادر به دیدن نبود. 5خداوند به اخیا گفته بود که همسر یربعام میآید تا در مورد پسر بیمارش پرسش کند و خداوند به اخیا گفت که چه پاسخی بدهد.
هنگامیکه همسر یربعام رسید، وانمود کرد که شخص دیگری است. 6امّا هنگامیکه اخیا صدای پای او را که از در وارد میشد، شنید گفت: «وارد شو، ای همسر یربعام، چرا وانمود میکنی شخص دیگری هستی؟ من خبر بدی برای تو دارم. 7برو و به یربعام بگو که خداوند خدای اسرائیل چنین میفرماید: 'من تو را از همهٔ مردم برتر ساختم و به رهبری قوم خود اسرائیل برگزیدم. 8من پادشاهی را از خاندان داوود گرفتم و به تو دادم، امّا تو مانند خدمتگزار من داوود نبودی که کاملاً به من وفادار بود و از فرمانهای من پیروی میکرد و تنها آنچه را در نظر من درست بود، انجام میداد. 9تو مرتکب گناهان بزرگتری از فرمانروایان پیشین شدهای. تو از من رویگردان گشتهای و خشم مرا بر افروختهای، زیرا بُتهای فلزی برای پرستش ساختهای. 10به این دلیل، من بر سر خاندان یربعام بلا خواهم آورد و از خاندان یربعام هر مردی را چه آزاد و چه اسیر در اسرائیل خواهم کشت و خاندان تو را خواهم سوزاند، همانگونه که سرگین طویله را میسوزانند تا تمام شود. 11هریک از اعضای خانوادهٔ تو که در شهر بمیرد، سگها ایشان را خواهند خورد و اگر در صحرا، لاشخورها آنها را خواهند خورد؛ چون خداوند چنین گفته است.'»
12پس برخیز و به خانهات برو. هنگامیکه پایت به شهر برسد کودک تو خواهد مرد. 13تمام مردم اسرائیل برای او سوگواری خواهند کرد و او را به خاک خواهند سپرد. او تنها عضو خانوادهٔ یربعام است که دفن شایستهای خواهد داشت زیرا خداوند خدای اسرائیل از او خشنود است. 14خداوند پادشاه دیگری بر اسرائیل خواهد گماشت تا به پادشاهی خاندان یربعام پایان دهد. 15«خداوند اسرائیل را مجازات خواهد کرد و او مانند نیای در رودخانه خواهد لرزید. او قوم اسرائیل را از این سرزمین خوبی که به نیاکانشان داده بود، ریشه کن خواهد کرد و ایشان را در آنسوی رود فرات پراکنده خواهد ساخت، زیرا ایشان با ساختن الههٔ اشره خشم او را برانگیختهاند. 16خداوند اسرائیل را بهخاطر گناه یربعام که اسرائیل را به گناه کشید، ترک خواهد کرد.»
17آنگاه همسر یربعام برخاست و به ترصه رفت. به محض ورود به خانه، کودک او مرد. 18مردم اسرائیل برای او سوگواری کردند و او را به خاک سپردند، همانطور که خداوند به وسیلهٔ خدمتگزار خود اخیای نبی بیان کرده بود.
مرگ یربعام
19کارهای دیگر یربعام پادشاه، جنگها و چگونگی سلطنت او همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 20یربعام بیست و دو سال پادشاهی کرد و بعد از مرگش به خاک سپرده شد و پسرش ناداب جانشین او شد.
رحبعام، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 11:5-12:15)
21رحبعام، پسر سلیمان، هنگامیکه پادشاه یهودا شد، چهل و یک سال داشت و هفده سال در اورشلیم حکومت کرد، شهری که خداوند در تمام سرزمین اسرائیل آن را برگزیده بود تا در آن پرستش شود. مادر رحبعام نعمه نام داشت و از اهالی عمون بود.
22مردم یهودا علیه خداوند بیشتر از نیاکان خود گناه ورزیدند و خشم او را برانگیختند. 23ایشان پرستشگاههایی برای خدایان دروغین ساختند و ستونهای سنگی برپا نمودند. الههٔ اشره را برفراز تپّهها و زیر سایهٔ درختان پرستش کردند. 24حتّی لواطگران و روسپیانی بودند که در این پرستشگاهها خدمت میکردند. مردم یهودا تمام کارهای شرم آور مردمانی را که خداوند از آن سرزمین بیرون راند، انجام میدادند.
25در سال پنجم سلطنت رحبعام، شیشق، فرعون مصر به اورشلیم حمله کرد. 26او همهٔ خزانهٔ معبد بزرگ و کاخ پادشاه را غارت کرد. او همچنین سپرهای طلایی را که سلیمان ساخته بود، با خود برد. 27رحبعام پادشاه به جای آنها سپرهایی از برنز ساخت و آنها را به نگهبانان دروازهٔ کاخ داد. 28هرگاه پادشاه به معبد بزرگ میرفت، نگهبانها سپرها را حمل میکردند و سپس به اتاق نگهبانها باز میگرداندند.
29همهٔ کارهای رحبعام پادشاه در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است. 30همواره بین رحبعام و یربعام جنگ بود. 31رحبعام درگذشت و در گورستان سلطنتی به خاک سپرده شد و پسرش، ابیا جانشین او شد.
15
ابیا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 13:1-14:1)
1در سال هجدهم سلطنت یربعام، پسر نباط، ابیا پادشاه یهودا شد 2و مدّت سه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. مادرش معکه، دختر ابشالوم بود. 3او مانند جدش داوود کاملاً به خداوند خدای خود وفادار نبود و مرتکب همهٔ گناهانی که پدرش شده بود، گشت. 4امّا بهخاطر داوود، خداوند خدای او، به ابیا پسری داد تا بعد از او در اورشلیم حکومت کند و آن را امن نگاه دارد. 5زیرا داوود آنچه را که به چشم خداوند نیک بود، انجام میداد و از فرمانهای او در طول حیاتش سرپیچی نکرد؛ به جز در مورد اوریای حِتّی. 6در تمام طول زندگی ابیا جنگی که بین رحبعام و یربعام شروع شد، ادامه داشت. 7بقیّهٔ کارهای ابیا در کتاب پادشاهان یهودا ثبت شده است.
8ابیا درگذشت و در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش آسا جانشین او شد.
آسا، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 15:16-16:6)
9در بیستمین سال سلطنت یربعام، پادشاه اسرائیل، آسا پادشاه یهودا شد 10و مدّت چهل و یک سال در اورشلیم پادشاهی کرد. مادر بزرگ او معکه، دختر ابشالوم بود.
11آسا هرآنچه را که در چشم خداوند نیکو بود، مانند جدش داوود بجا میآورد. 12او تمام روسپیان و لواطگران را در پرستشگاههای بتپرستان از سرزمین اخراج کرد و همهٔ بُتهایی را که نیاکانش ساخته بودند، برداشت. 13او مادر بزرگ خود معکه را از مقام ملکهٔ مادر بر کنار کرد، زیرا او بت زنندهای به شکل الههٔ اشره ساخته بود. آسا بت را شکست و در وادی قدرون سوزاند. 14با وجودی که آسا همهٔ پرستشگاههای بالای تپّهها را نابود نکرد، ولی تا پایان زندگی خود به خداوند وفادار ماند. 15او تمام وسایلی را که پدرش به خداوند وقف کرده بود در معبد بزرگ قرار داد.
16آسا، پادشاه یهودا و بعشا، پادشاه اسرائیل در تمام دوران حکومت خود با یکدیگر در جنگ بودند. 17بعشا یهودا را تصرّف کرد و شهر رامه را مستحکم نمود تا رفت و آمد به یهودا را قطع کند. 18پس آسای پادشاه تمام نقره و طلایی را که در معبد بزرگ و کاخ باقی مانده بود برداشت و با عدّهای از مقامات خود با این پیام به دمشق نزد بنهدد، پسر طبرمون، نوهٔ حزیون، پادشاه سوریه فرستاد. 19«بگذار تا مانند پدرانمان متّحد شویم. این طلا و نقره هدیهای برای توست. اکنون پیمان خود را با بعشا، پادشاه بشکن تا نیروهای خود را از سرزمین من خارج کند.»
20بنهدد با آسای پادشاه موافقت کرد و افسران فرمانده و ارتش آنها را فرستاد تا به شهرهای اسرائیل حمله کنند. آنها شهرهای عیون، دان، آبل بیت معکه، منطقهٔ دریاچهٔ جلیل و تمام سرزمین نفتالی را تسخیر کردند. 21هنگامیکه بعشای پادشاه این را شنید از مستحکم کردن رامه دست کشید و به شهر ترصه رفت.
22آنگاه آسای پادشاه دستور صادر کرد که همه در سراسر یهودا، بدون استثناء سنگها و الوار رامه را که بعشا برای ساختمان استفاده کرده بود، بردارند و ببرند. آسای پادشاه با این مصالح شهر مصفه و جَبَع در سرزمین بنیامین را مستحکم کرد.
23بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت آسا، شجاعت و همهٔ کارهای دیگر او و شهرهایی که ساخته بود، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شدهاند. امّا در زمان پیریاش بیماری پا، او را فلج کرد. 24آسا درگذشت و در گورستان سلطنتی در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش یهوشافاط جانشین او شد.
ناداب پادشاه اسرائیل
25در سال دوم سلطنت آسا، پادشاه یهودا ناداب، پسر یربعام بر تخت سلطنت اسرائیل نشست. 26آنچه را در نظر خداوند پلید بود، بجا میآورد و در راه نیاکان خود گام برداشت و با گناه خود مردم اسرائیل را وادار به گناه کرد.
27بعشا، پسر اخیا که از طايفهٔ یساکار بود، علیه ناداب دسیسه کرد و هنگامیکه ارتش ناداب، شهر جِبتون در فلسطین را محاصره کرده بودند، ناداب را کشت. 28بعشا، ناداب را در سال سوم پادشاهی آسا بر یهودا کُشت و جانشین او شد.
29به مجرّدی که بعشا پادشاه شد، تمام خاندان یربعام را کشت. طبق کلام خداوند که براخیای شیلونی سخن گفته بود. 30بهخاطر گناهی که یربعام مرتکب شد و قوم اسرائیل را وادار به گناه کرد، خشم خداوند خدای اسرائیل برافروخته شد.
31سایر وقایع حکومت ناداب و همهٔ کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 32آسا و بعشا پادشاه اسرائیل همواره در جنگ بودند.
بعشا پادشاه اسرائیل
33بعشا، پسر اخیا در سال سوم سلطنت آسا پادشاه یهودا، سلطنت خود را آغاز کرد و مدّت بیست و چهار سال در ترصه بر همهٔ اسرائیل حکومت کرد. 34آنچه را در چشم خداوند پلید بود، انجام میداد و در راه یربعام گام برداشت و با گناه خویش مردم اسرائیل را به گناه کشاند.
16
1کلام خداوند بر ییهُو، پسر حنانی علیه بعشا آمد که فرمود: 2«چون من تو را از خاک برداشتم و رهبر مردم اسرائیل کردم و تو در راه یربعام گام برداشتی و قوم من اسرائیل را به گناه کشاندی، گناه ایشان مرا خشمگین کرده است. 3پس من همانگونه که با خاندان یربعام رفتار نمودم با تو و خاندان تو هم رفتار خواهم کرد. 4هرکس از خاندان تو در شهر بمیرد، سگها وی را خواهند خورد و آنانی که در بیابان بمیرند، طعمهٔ لاشخورها خواهند شد.»
5بقیّهٔ کارهای بعشا و شجاعتهای او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 6بعشا درگذشت و در شهر ترصه به خاک سپرده شد و پسرش، ایله جانشین او شد.
7به سبب گناه بعشا علیه خداوند، پیام خداوند به ییهوی نبی، پسر حنانی علیه بعشا آمد. او خشم خداوند را برانگیخت نه تنها به دلیل کارهای پلید خود، که مانند یربعام پادشاه رفتار کرد و بلکه همچنین بهخاطر کشتار همهٔ خاندان یربعام.
سلطنت ایله بر اسرائیل
8در سال بیست و ششم پادشاهی آسا بر یهودا، ایله، پسر بعشا در ترصه پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد. 9زَمرِی، یکی از افسران او که فرماندهٔ نیمی از ارّابههای پادشاه بود، علیه پادشاه توطئه چید. روزی ایله در ترصه، در خانهٔ ارصا که مسئول کاخ بود، مست شد. 10زمری وارد خانه شد، ایله را زد و کشت و جانشین پادشاه گردید. این واقعه در بیست و هفتمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا رخ داد.
11به محض اینکه زمری پادشاه شد، همهٔ اعضای خانوادهٔ بعشا را کُشت و همهٔ مردان خویشاوند و دوستان او را نیز کشت. 12به این ترتیب، زمری تمام خاندان بعشا را طبق کلام خداوند که به ییهوی نبی فرموده بود هلاک کرد، 13زیرا بعشا و پسرش، ایله بتپرستی کردند و اسرائیل را به گناه کشیدند و خشم خداوند خدای اسرائیل را برانگیختند. 14بقیّهٔ رویدادهای سلطنت ایله در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
پادشاهی زمری بر اسرائیل
15زمری در بیست و هفتمین سال سلطنت آسا، پادشاه یهودا، در ترصه پادشاه اسرائیل شد و هفت روز حکومت کرد. در این هنگام سپاه اسرائیل شهر جبتون را در فلسطین محاصره کرده بود. 16هنگامیکه آنها شنیدند که زمری توطئه کرده و پادشاه را کشته است در همانجا فرماندهٔ خود عُمرِی را به پادشاهی اسرائیل برگزیدند. 17عُمری با سپاه اسرائیل از جبتون به ترصه رفت و آن را محاصره کرد. 18هنگامیکه زمری دید که شهر تسخیر شده است. به قلعهٔ داخلی کاخ رفت و کاخ را به آتش کشید و در میان آتش مرد. 19این رویداد بهخاطر گناه او علیه خداوند بود. او نیز مانند یربعام با گناهان خود و به گناه کشاندن قوم اسرائیل، خداوند را ناراحت کرد. 20بقیّهٔ رویدادهای سلطنت زمری و توطئه او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
پادشاهی عُمری در اسرائیل
21میان مردم اسرائیل دوگانگی افتاد گروهی خواستار پادشاهی تِبنی، پسر جِینَت شدند و گروه دیگر از عُمری پیروی کردند. 22امّا گروهی که طرفدار عُمری بودند بر مردمی که طرفدار تبنی، پسر جینت بودند، چیره گشتند. پس تبنی درگذشت و عمری پادشاه شد. 23عُمری در سال سی و یکم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، پادشاه شد و دوازده سال که شش سال آن در ترصه بود، پادشاهی کرد. 24عُمری تپّهٔ سامره را از شخصی به نام سامر به هفتاد کیلو نقره خرید و روی آن شهری ساخت و آن را به نام صاحبش، سامره نامید.
25عُمری بیش از پیشینیان خود علیه خداوند گناه ورزید. 26در راه یربعام، پسر نباط گام برداشت و با گناه خود اسرائیل را به گناه کشید و با بُتهای خود خشم خداوند خدای اسرائیل را برانگیخت. 27بازماندهٔ رویدادهای پادشاهی عُمری و کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 28عُمری در گذشت و در سامره به خاک سپرده شد و پسرش اخاب جانشین او گشت.
اخاب پادشاه اسرائیل
29اخاب پسر عُمری در سال سی و هشتم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، پادشاه اسرائیل شد و بیست و دو سال در سامره سلطنت کرد. 30او بیش از پیشینیان خود علیه خداوند گناه ورزید. 31گویا گام برداشتن در راه گناهآلود یربعام، پسر نباط برایش کافی نبود که با ایزابل دختر اَتبَعل، پادشاه صیدون هم ازدواج کرد و بت بعل را خدمت و پرستش نمود. 32او پرستشگاه و قربانگاهی برای بعل در سامره ساخت. 33همچنین او الههٔ اشره را ساخت. او بیش از پادشاهان پیشین گناه کرد و خشم خداوند خدای اسرائیل را برانگیخت. 34در زمان اخاب، مردی از بیتئیل به نام حیئیل شهر اریحا را بازسای کرد. همانطور که خداوند به وسیلهٔ یوشع پسر نون گفته بود، پایههای شهر را به قیمت جان پسر اولش ابیرام بنا نهاد و دروازهٔ شهر را به قیمت جان سُجُوب، کوچکترین فرزندش بنا کرد.
17
ایلیا و خشکسالی
1ایلیای تشبی، از اهالی جلعاد به اخاب پادشاه گفت: «به نام خداوند خدای زندهٔ اسرائیل، که من خدمتگزار او هستم، به شما میگویم در چند سال آینده، نه شبنمی خواهد بود و نه باران خواهد بارید، مگر من بگویم!»
2کلام خداوند بر وی آمد و گفت: 3«از اینجا به سوی شرق برو و در نزدیکی وادی کَریت که در شرق رود اردن است پنهان شو. 4از آب جوی بنوش و من به زاغها فرمان دادهام تا برای تو خوراک بیاورند.»
5پس ایلیا طبق فرمان خداوند رفت و در نزدیکی وادی کریت، در شرق اردن به سر برد. 6او از جوی، آب مینوشید و زاغها صبح و شام برایش نان و گوشت میآوردند. 7بعد از مدّتی به علّت نبودن باران نهر خشک شد.
ایلیا و بیوه زنی در صرفه
8سپس خداوند به ایلیا فرمود: 9«اکنون به شهر صَرَفه که در نزدیکی شهر صیدون است برو و در آنجا بمان. من به بیوه زنی در آنجا فرمان دادهام تا به تو خوراک دهد.» 10پس او برخاست و به صرفه رفت. هنگامیکه به دروازهٔ شهر رسید، بیوه زنی را دید که هیزم جمع میکرد. او به بیوهزن گفت: «خواهش میکنم کمی آب به من بده.» 11هنگامیکه زن برای آوردن آب میرفت او را صدا کرد و گفت: «خواهش میکنم تکه نانی هم برای من بیاور.»
12او پاسخ داد: «به خداوند زنده، خدای تو سوگند، که من نانی ندارم. آنچه دارم یک مشت آرد در کاسه و کمی روغن زیتون در کوزه است. من به اینجا آمدم تا کمی هیزم جمع کنم و به خانه ببرم تا برای پسرم و خودم آن را بپزم و این آخرین خوراک ما خواهد بود و ما از گرسنگی خواهیم مُرد.»
13ایلیا به او گفت: «نگران نباش. به خانه برو و آنچه را که گفتی انجام بده، امّا ابتدا یک نان کوچک از آنچه داری برای من بپز و برای من بیاور و پس از آن برای خودت و پسرت خوراکی آماده کن. 14چون خداوند خدای اسرائیل میگوید: 'تا زمانی که خداوند باران بفرستد نه کاسهٔ تو از آرد خالی خواهد شد و نه کوزهٔ تو از روغن.'»
15بیوهزن رفت و آنچه را ایلیا گفته بود، انجام داد و همهٔ آنها برای چندین روز غذای کافی داشتند. 16همانگونه که خداوند به وسیلهٔ ایلیا وعده داده بود، نه کاسه از آرد خالی شد و نه کوزه از روغن تهی گشت.
ایلیا پسر بیوهزن را شفا میدهد
17چند روز بعد پسر بیوهزن بیمار شد. حال او بدتر و بدتر شد و عاقبت مرد. 18بیوهزن به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، چرا با من چنین کردی؟ آیا تو به اینجا آمدهای که گناهان مرا به خداوند یادآوری کنی و باعث مرگ پسرم شوی؟»
19ایلیا به او گفت: «پسرت را به من بده.» ایلیا پسرش را از آغوش او گرفت و او را به بالا خانه، در اتاقی که زندگی میکرد، بُرد و در بستر خواباند. 20آنگاه او با صدای بلند دعا کرد: «ای خداوند خدای من! چرا چنین بلای وحشتناکی بر سر این بیوهزن آوردهای؟ او مرا در خانهاش پناه داده و حالا تو باعث مرگ پسر او شدهای.» 21سپس ایلیا سه بار روی جسد دراز کشید و چنین دعا کرد: «ای خداوند خدای من، این کودک را زنده گردان.» 22خداوند دعای ایلیا را پاسخ داد، کودک حیات دوباره یافت و زنده شد.
23ایلیا کودک را برداشت و پایین نزد مادرش برد و گفت: «ببین، پسر تو زنده است.»
24زن به ایلیا گفت: «حالا میدانم که تو مرد خدا هستی و هرچه میگویی، از جانب خداوند است و حقیقت دارد.»
18
پیام ایلیا به اخاب
1پس از مدّتی، در سال سوم خشکسالی، خداوند به ایلیا فرمود: «نزد پادشاه برو و خود را معرّفی کن و من بر زمین باران خواهم فرستاد.» 2پس ایلیا به نزد اخاب رفت تا با او ملاقات کند.
در آن هنگام قحطی بسیار سختی در سامره بود. 3اخاب عوبدیا را که مسئول کاخ پادشاه بود، به نزد خویش خواند. (عوبدیا ایمان راسخی به خداوند داشت 4و هنگامیکه ایزابل میخواست انبیای خداوند را بکشد، او یکصد نفر از آنها را در دو غار در گروههای پنجاه نفری پنهان کرد و برای ایشان نان و آب تهیّه میکرد.) 5اخاب به عوبدیا گفت: «بیایید تا به تمام چشمهها و وادیهای سرزمین برویم. شاید بتوانیم مقداری علف پیدا کنیم تا اسبها و قاطرها را زنده نگه داریم، شاید مجبور نباشیم، هیچکدام از حیوانات را بکشیم.» 6پس آنها سرزمینی را که میبایست بررسی کنند بین خود تقسیم کردند و هر کدام به تنهایی در جهتی رفتند.
7عوبدیا در بین راه ناگهان ایلیا را دید. او را شناخت و سر به خاک نهاد و گفت: «سرور من ایلیا، شما هستید؟»
8او پاسخ داد: «بلی من ایلیا هستم. برو به سرورت پادشاه بگو که من اینجا هستم.»
9عوبدیا گفت: «مگر من چه گناهی کردهام که میخواهی مرا به دست اخاب بدهی تا مرا بکشد؟ 10به خداوند زنده، خدای تو سوگند یاد میکنم که پادشاه در همهٔ سرزمینهای جهان در جستجوی تو بوده است. هرگاه فرمانروای سرزمینی خبر میداد که تو در سرزمین آنها نیستی، اخاب آن فرمانروا را مجبور میکرد سوگند یاد کند که نمیتوانند تو را پیدا کنند. 11اکنون تو میخواهی من بروم و به او بگویم تو اینجا هستی؟ 12همین که از نزد تو بروم، روح خداوند تو را به جای ناشناختهای خواهد برد و اگر من بروم و به اخاب بگویم كه تو اینجا هستی و او تو را نیابد، او مرا خواهد کشت. هرچند که من از کودکی خداوند را با وفاداری پرستش میکنم. 13آیا کسی به سرورم نگفته، هنگامیکه ایزابل انبیای خداوند را میکشت من چگونه صد نفر از آنها را در دو گروه پنجاه نفری در دو غار پنهان کردم و به ایشان نان و آب دادم؟ 14حالا به من میگویی: 'برو و به سرورت بگو که ایلیا اینجاست.' او مرا خواهد کشت.»
15ایلیا پاسخ داد: «به خداوند زنده، خدای متعالی که خدمتگزارش هستم، امروز خود را به اخاب نشان خواهم داد.»
16پس عوبدیا نزد اخاب رفت و به او گفت و اخاب به دیدن ایلیا رفت. 17هنگامی که اخاب ایلیا را دید، به او گفت: «این تو هستی، خرابکار اسرائیل؟»
18ایلیا پاسخ داد: «من خرابکار نیستم. تو و خاندان پدرت خرابکار هستید. شما از فرمان خداوند سرپیچی کردهاید و بت بعل را پرستش میکنید. 19اکنون همهٔ مردم اسرائیل را گردهم آور و نزد من در کوه کرمل بفرست و همچنین چهارصد و پنجاه نبی بت بعل و چهارصد نبی الههٔ اشره را که بر سر سفرهٔ ایزابل میخورند نیز بفرست.»
ایلیا و انبیای بعل
20پس اخاب به تمام مردم اسرائیل پیام فرستاد تا همراه انبیا در کوه کرمل گردهم آیند. 21ایلیا نزد مردم رفت و گفت: «تا به کی دو دل خواهید ماند؟ اگر خداوند خداست از او پیروی کنید و اگر بت بعل، پس از او پیروی کنید.» مردم حتّی یک کلمه پاسخ ندادند. 22آنگاه ایلیا به ایشان گفت: «من تنها نبی خدا هستم که باقی مانده، ولی انبیای بت بعل چهارصد و پنجاه نفر هستند. 23دو گاو نر بیاورید، یک گاو را انبیای بعل برگزینند، آن را بکشند، تکهتکه کنند و روی هیزم بگذارند، ولی آتش روشن نکنند. من نیز با گاو دیگر چنین خواهم کرد. 24آنگاه شما نام خدای خود را بخوانید و من نام خداوند را و خدایی که با آتش پاسخ دهد خدای حقیقی است.»
همهٔ مردم پاسخ دادند: «بسیار خوب!»
25پس ایلیا به انبیای بت بعل گفت: «چون تعداد شما بیشتر است گاو نری را برگزینید و آن را نخست آماده کنید و نام خدای خود را بخوانید ولی هیزم را آتش نزنید.»
26ایشان گاو نری را که آورده بودند، آماده کردند و نام بعل را از صبح تا ظهر خواندند و میگفتند: «ای بعل، به ما پاسخ ده» و به پایکوبی در اطراف قربانگاهی که ساخته بودند، ادامه دادند. امّا پاسخی نیامد.
27هنگام ظهر ایلیا به ایشان میخندید و میگفت: «بلندتر او را صدا کنید، او خداست؛ شاید در اندیشهٔ عمیق فرو رفته یا مشغول باشد، یا شاید به سفر رفته، شاید خوابیده باشد و باید او را بیدار کنید.» 28پس انبیای بعل بلندتر دعا کردند و طبق مراسم خود خویشتن را با چاقو و خنجر بریدند تا خون جاری شود. 29آنها به هیاهوی خود تا نیمروز ادامه دادند، ولی پاسخی نیامد و هیچ صدایی شنیده نشد.
30آنگاه ایلیا به مردم گفت: «نزدیک بیایید.» و همهٔ مردم به او نزدیک شدند. او قربانگاه خداوند را که ویران شده بود، بازسازی کرد. 31ایلیا دوازده سنگ برداشت، هر سنگ به نشانه یک طایفهٔ پسران یعقوب، کسیکه خداوند به او گفت: «نام تو پس از این اسرائیل خواهد بود.» 32با این دوازده سنگ او قربانگاهی به نام خداوند ساخت و دور آن جویی که گنجایشی معادل شانزده لیتر داشت، کَند. 33سپس هیزم را روی قربانگاه گذاشت و گاو نر را تکهتکه کرد و روی هیزمها گذاشت و گفت: «چهار کوزه از آب پر کنید و روی قربانی و هیزمها بریزید.» 34او گفت: «دوباره چنین کنید» و آنها برای بار دوم چنین کردند و گفت: «برای سومین بار» و چنین کردند. 35آب از روی قربانگاه جاری شد و جوی را پر کرد.
36در هنگام انجام قربانی عصر ایلیای نبی به سمت قربانگاه رفت و چنین دعا کرد: «خداوندا، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، بگذار امروز آشکار گردد که تو خدای اسرائیل هستی و من خدمتگزار تو هستم و من همهٔ این کارها را به فرمان تو بجا آوردهام. 37مرا پاسخ بده ای خداوند، مرا پاسخ بده تا این مردم بدانند که تو ای خداوند، خدا هستی و آنها را به سوی خود بازمیگردانی.»
38آنگاه آتش خداوند فرود آمد و قربانی، هیزم، سنگ و خاک را سوزاند و آب جوی را خشک کرد. 39هنگامیکه مردم این را دیدند، خود را به روی زمین افکندند و فریاد برآوردند: «خداوند، خداست! خداوند، خداست!»
40ایلیا دستور داد: «انبیای بت بعل را دستگیر کنید؛ نگذارید هیچکس بگریزد.» مردم همه را دستگیر کردند، و ایلیا آنها را به کنار وادی قیشون برد و در آنجا ایشان را کشت.
پایان خشکسالی
41ایلیا به اخاب گفت: «برو، بخور و بنوش، من صدای غرّش باران را که نزدیک میشود میشنوم.» 42درحالیکه اخاب رفت تا بخورد، ایلیا بالای قلّهٔ کوه کرمل رفت. در آنجا به روی زمین خم شد و سرش را بین زانوهایش قرار داد. 43او به خدمتکار خود گفت: «برو و به سوی دریا نگاه کن.»
خدمتکار رفت و بازگشت و گفت: «من چیزی ندیدم.» ایلیا گفت: «هفت مرتبهٔ دیگر برو.» 44در مرتبهٔ هفتم او گفت: «نگاه کن ابر کوچکی به اندازهٔ دست آدمی از دریا برمیخیزد.»
ایلیا به او گفت: «برو به اخاب بگو سوار ارّابهاش شود و پیش از اینکه باران او را از رفتن بازدارد به خانهٔ خود بازگرد.»
45در اندک زمانی ابر سیاه آسمان را پوشاند. باد شروع به وزیدن کرد و باران سنگینی بارید. اخاب سوار بر ارابهٔ خود شد و به یزرعیل بازگشت. 46دست خداوند بر ایلیا بود، کمر خود را بست و در پیشاپیش اخاب دوید و قبل از او به دروازهٔ یزرعیل وارد شد.
19
ایلیا در کوه سینا
1اخاب همهٔ کارهایی را که ایلیا کرده بود، برای همسرش ایزابل تعریف کرد که چگونه ایلیا همهٔ انبیای بت بعل را با شمشیر کشت. 2آنگاه ایزابل برای ایلیا پیام فرستاد: «مگر خدایان مرا بکشند، وگرنه تا فردا همین موقع، همان کاری را که با انبیای من کردی با تو خواهم کرد.» 3ایلیا از ترس جانش گریخت و با خدمتکارش به شهر بئرشبع در یهودا رفت و خدمتکارش را در آنجا گذاشت. 4امّا خودش یک روز در بیابان راه پیمود و زیر سایهٔ درختی نشست و آرزوی مرگ کرد و گفت: «خدایا، دیگر مرا بس است. جان مرا بگیر، زیرا من از نیاکانم بهتر نیستم.»
5سپس زیر درخت دراز کشید و به خواب رفت. ناگهان فرشتهای او را لمس کرد و گفت: «برخیز و بخور!» 6به اطراف نگاه کرد و یک قرص نان، كه روی سنگهای داغ پخته شده بود و یک کوزهٔ آب نزدیک سر خود دید. او خورد و نوشید و دوباره دراز کشید. 7فرشتهٔ خداوند برای دومین بار آمد و او را لمس کرد و به او گفت: «برخیز و بخور، زیرا سفر برای تو دشوار خواهد بود.» 8او برخاست و خورد و نوشید و چهل شبانهروز با نیروی آن خوراک تا به کوه سینا، کوه خدا رفت. 9وارد غاری شد تا شب را در آنجا سپری کند.
ناگهان خداوند به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
10او پاسخ داد: «ای خداوند خدای متعال، من همیشه تو را خدمت کردهام، تنها تو را؛ امّا مردم اسرائیل پیمان خود را با تو شکستهاند، قربانگاههای تو را ویران کردهاند و انبیای تو را کشتهاند. من تنها باقی ماندهام و اینک آنان قصد جان مرا دارند.»
11خداوند به او گفت: «بیرون برو و در بالای کوه نزد من بایست.» آنگاه خداوند از آنجا گذشت و باد شدیدی فرستاد که کوه را شکافت و صخرهها را فرو ریخت، امّا خداوند در باد نبود. باد از وزیدن ایستاد، آنگاه زلزله شد، امّا خداوند در زلزله نبود.
12بعد از زلزله آتش بود، امّا خداوند در آتش نبود و بعد از آتش صدای ملایمی شنیده شد.
13هنگامیکه ایلیا صدا را شنید، صورت خود را با ردای خویش پوشاند و رفت و در دهانهٔ غار ایستاد. آنگاه صدایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
14او پاسخ داد: «ای خداوند خدای متعال، من همیشه تو را خدمت کردهام، تنها تو را؛ امّا مردم اسرائیل پیمان خود را با تو شکستهاند، قربانگاههای تو را ویران کردهاند و انبیای تو را کشتهاند. من تنها باقیماندهام و اینک آنان قصد جان مرا دارند.»
15خداوند به او گفت: «به بیابان نزدیک دمشق بازگرد، سپس وارد شهر شو و حزائیل را به پادشاهی سوریه مسح کن. 16همچنین ییهو، پسر نِمشی را برای پادشاهی اسرائیل مسح کن و الیشع، پسر شافاط از اهالی آبل محوله را تدهین کن تا به جای تو نبی گردد. 17هرکس که از شمشیر حزائیل بگریزد ییهو او را خواهد کشت و آن کس که از شمشیر ییهو بگریزد، الیشع او را خواهد کشت. 18با این وجود هفت هزار نفر را كه هنوز به من وفادارند و در مقابل بت بعل تعظیم نكردهاند و آن را نبوسیدهاند در اسرائیل زنده خواهم گذاشت.»
خواندن الیشع
19پس ایلیا از آنجا رفت و الیشع، پسر شافاط را یافت که شخم میزد. دوازده جفت گاو نر در جلوی او بودند و او با جفت دوازدهم بود. ایلیا از کنار او گذشت و ردای خود را روی دوش او انداخت. 20الیشع گاوها را رها کرد و به دنبال او دوید و گفت: «اجازه بده تا پدر و مادرم را برای خداحافظی ببوسم، آنگاه به دنبال تو میآیم.»
ایلیا به او گفت: «بازگرد، مانع تو نمیشوم»
21پس بازگشت و یک جفت گاو را سر برید و آنها را با چوب گاوآهن پخت و به مردم داد و آنها خوردند. آنگاه برخاست و به دنبال ایلیا رفت و به خدمت او پرداخت.
20
جنگ اخاب با سوریه
1بنهدد، پادشاه سوریه تمام ارتش خود را گرد هم آورد، سی و دو پادشاه و اسبها و ارّابهها همراه او بودند. او سامره را محاصره و به آن حمله کرد. 2او قاصدان را به شهر، نزد اخاب پادشاه اسرائیل فرستاده، چنین پیام داد: 3«نقره و طلای تو و بهترین زنان و فرزندان تو از آن من هستند.»
4پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «هرچه شما بگویید، ای سرور من، ای پادشاه من و آنچه دارم از آن شماست.»
5قاصد دوباره آمد و گفت: «بنهدد چنین میگوید، نقره و طلا و همسران و فرزندان خود را تحویل بده. 6من فردا در همین موقع درباریان خود را میفرستم، آنها خانهٔ تو و تمام خدمتگزاران تو را جستجو خواهند كرد و هرچه را كه دلشان بخواهد برخواهند داشت.»
7اخاب پادشاه، رهبران سرزمین را فراخواند و گفت: «ببینید، این مرد میخواهد ما را نابود کند. او خواستار نقره و طلا و زنها و بچّههای من بود و من موافقت کردم.»
8رهبران و مردم پاسخ دادند: «به او توجّه نکن و تسلیم نشو.»
9پس اخاب به پیام آوران بنهدد گفت: «به سرورم، پادشاه بگویید: من درخواست اول تو را میپذیرم امّا نمیتوانم با پیشنهاد دوم موافقت کنم.»
قاصدان رفتند و با پیام دیگری بازگشتند که: 10بنهدد چنین میگوید: «من نیروی کافی میآورم تا شهر شما را نابود کنند و خاک آن را در دست خود حمل کنند. خدایان مرا بکشند، اگر چنین نکنم.»
11اخاب پادشاه پاسخ داد: «به بنهدد پادشاه بگویید که سرباز واقعی بعد از نبرد افتخار میکند نه قبل از آن.»
12هنگامی که بنهدد این پیام را شنید در چادر با پادشاهان دیگر مشغول میگساری بود. او به مردان خود گفت: «در جای خود مستقر شوید و آمادهٔ حمله به شهر باشید» و آنها در مواضع خود مستقر شدند.
شکست بنهدد توسط اخاب
13در این هنگام نبیای نزد اخاب پادشاه آمد و گفت: «خداوند میگوید: 'این ارتش بزرگ را میبینی! من امروز تو را بر آنان پیروز خواهم کرد و تو خواهی دانست که من خداوند هستم.'» 14اخاب پرسید: «چه کسی این کار را خواهد کرد؟» نبی پاسخ داد: «خداوند میگوید به وسیلهٔ سربازان جوانی كه تحت نظر فرمانداران اسرائیل هستند.»
سپس او پرسید: «چه كسی حمله را آغاز خواهد كرد؟»
او پاسخ داد: «خود تو!»
15پس اخاب سربازان جوان فرمانداران استانها را فراخواند. آنها دویست و سی و دو نفر بودند. سپس او ارتش اسرائیل را که هفت هزار نفر بودند، فراخواند.
16هنگام ظهر از شهر خارج شدند. در این زمان بنهدد و سی و دو پادشاهِ متّحد او در چادرهای خود میگساری میکردند. 17نخست سربازان فرمانداران استانها بیرون رفتند. دیدهبانان بنهدد خبر دادند که گروهی سرباز از سامره بیرون میآیند. 18بنهدد گفت: «چه برای جنگ و چه برای صلح میآیند آنها را زنده دستگیر کنید.»
19پس سربازانِ فرماندارانِ استانها ابتدا از شهر خارج شدند و ارتش اسرائیل به دنبال آنها. 20هریک از ایشان حریف خود را کشت، سربازان سوری گریختند و اسرائیلیها ایشان را دنبال کردند ولی بنهدد سوار بر اسب همراه گروهی از سواره نظام گریخت. 21پادشاه اسرائیل بیرون رفت و اسبها و ارّابهها را گرفت و سوریها را در کشتاری بزرگ شکست داد.
22آنگاه نبی نزد اخاب پادشاه رفت و گفت: «بازگرد و نیروهای خود را بازسازی کن و آنچه را لازم است انجام بده، زیرا در بهار پادشاه سوریه دوباره به تو حمله خواهد کرد.»
دومین حملهٔ سوریه
23درباریان پادشاه سوریه به او گفتند: «خدایان اسرائیل، خدایان تپّهها هستند، به همین دلیل آنها از ما نیرومندتر بودند. اجازه بدهید تا ما در دشت با آنها بجنگیم، یقیناً ما نیرومندتر خواهیم بود. 24اکنون آن سی و دو پادشاه را بر کنار کن و به جای آنان فرماندهان نظامی بگمار 25و ارتشی مانند سپاهی که از دست دادی آماده کن، اسب به جای اسب و ارّابه به جای ارّابه، آنگاه ما در دشت نبرد خواهیم کرد. یقیناً نیرومندتر از آنان خواهیم بود.»
بنهدد پادشاه موافقت کرد و طبق پیشنهاد ایشان عمل نمود. 26در بهار، بنهدد سربازان خود را فراخواند و به شهر افیق رفت تا به اسرائیل حمله کند. 27مردم اسرائیل نیز آماده و مجهّز بودند و به مقابلهٔ ایشان رفتند و اسرائیلیها مانند دو گلّهٔ کوچک بُز در برابر سوریها بودند، درصورتیکه سوریها همهجا را پر کرده بودند.
28نبیای نزد اخاب پادشاه رفت و گفت: «خداوند چنین میفرماید: چون سوریها میگویند من خدای تپّهها هستم و نه خدای دشتها، من شما را بر ارتش بزرگ آنها پیروز خواهم کرد و تو و مردمانت خواهید دانست که من، خداوند هستم.»
29مدّت هفت روز سپاه سوریه و اسرائیل در مقابل یکدیگر اردو زدند. در روز هفتم نبرد آغاز شد و اسرائیلیها صد هزار نفر از سوریها را کشتند. 30بازماندگان به شهر افیق گریختند و دیوار شهر به روی بیست و هفت هزار نفر از ایشان خراب شد.
بنهدد نیز به شهر گریخت و در پستوی خانهای پناه گرفت. 31درباریان بنهدد به او گفتند: «ما شنیدهایم که پادشاهان اسرائیل بخشنده هستند. اجازه بدهید تا پلاس دور کمر خود ببندیم و طناب به گردن خود بیندازیم و به نزد پادشاه اسرائیل برویم، شاید تو را زنده بگذارد.» 32پس آنها پلاس به کمر خود بستند و طناب به گردن خود نهادند و نزد اخاب رفتند و گفتند: «خدمتگزار تو بنهدد میگوید: 'اجازه دهید من زنده بمانم.'»
اخاب پرسید: «آیا او هنوز زنده است؟ او برادر من است.»
33درباریان بنهدد این را نشانه خوبی دانستند و بیدرنگ حرف خودش را تکرار کردند و گفتند: «بله، برادر تو بنهدد.»
اخاب فرمان داد: «او را نزد من بیاورید.» هنگامیکه بنهدد رسید اخاب از او دعوت کرد که سوار ارابهٔ او شود. 34بنهدد گفت: «تمام شهرهایی را که پدرم از پدر تو گرفت به تو بازمیگردانم. تو میتوانی در دمشق مرکز تجاری برپا کنی، همانطور که پدرم در سامره کرد.»
اخاب پاسخ داد: «تحت این شرایط تو را آزاد میکنم.» پس از اینکه پیمان بستند، بنهدد را رها کرد.
محکوم شدن اخاب توسط یک نبی
35به فرمان خداوند مردی از گروه انبیا به دوست خود گفت: «مرا بزن» امّا آن مرد چنین نکرد. 36پس به او گفت: «چون تو از فرمان خداوند سرپیچی کردی پس از اینکه مرا ترک کنی، شیری تو را خواهد کشت.» و چون او را ترک کرد شیری آمد و او را کشت.
37نبی مرد دیگری را یافت و به او گفت: «مرا بزن» پس آن مرد او را زد و زخمی نمود. 38نبی صورت خود را با پارچهای پوشاند تا ناشناس باشد و در کنار جاده رفت و منتظر عبور پادشاه اسرائیل ایستاد. 39هنگامیکه پادشاه از آنجا میگذشت او را صدا کرد و گفت: «بندهٔ تو در میدان جنگ بود که سربازی، اسیری را نزد من آورد و گفت: مواظب این مرد باش اگر فرار كند تو باید به جای او كشته شوی و یا سه هزار سکّهٔ نقره جریمه بدهی. 40امّا من به کارهای دیگر مشغول شدم و آن مرد گریخت.»
پادشاه پاسخ داد: «تو مقصّر هستی و باید تاوان آن را بپردازی.»
41آنگاه نبی پارچه از صورت خود کنار زد و پادشاه اسرائیل او را شناخت که یکی از انبیاست. 42نبی به پادشاه چنین گفت: «خداوند چنین میفرماید: 'چون مردی را که من به مرگ محکوم کردهام، گذاشتی تا از دست تو رها شود، در نتیجه جان تو به جای جان او و جان مردم تو به جای مردم او خواهد بود.'»
43پادشاه اندوهناک و پریشان به خانهٔ خود در سامره بازگشت.
21
تاکستان نابوت
1در نزدیکی کاخ اخاب پادشاه در یزرعیل، تاکستانی بود که به نابوت از اهالی یزرعیل تعلّق داشت. 2روزی اخاب به نابوت گفت: «تاکستان خود را به من بده تا در آن سبزیکاری کنم، زیرا آن نزدیک خانهٔ من است و به عوض آن، تاکستان بهتری به تو خواهم داد یا اگر بخواهی بهای عادلانهٔ آن را پرداخت میکنم.»
3ولی نابوت به اخاب پاسخ داد: «حاشا، خداوند روا نمیدارد که ارث نیاکانم را به تو بدهم.»
4اخاب از جوابی که نابوت به او داد، اندوهگین و خشمناک به کاخ خود رفت و در بستر خود رو به دیوار دراز کشید و خوراک نخورد. 5همسرش ایزابل نزد او رفت و گفت: «چرا اینقدر ناراحت هستی و خوراک نمیخوری؟»
6اخاب به او گفت: «بهخاطر حرفی که نابوت به من گفته است. من به او پیشنهاد کردم که تاکستانش را بخرم یا اگر ترجیح میدهد تاکستان دیگری به او بدهم، ولی او گفت من تاكستانم را به تو نمیدهم.»
7ایزابل همسرش پاسخ داد: «مگر تو پادشاه اسرائیل نیستی؟ برخیز و غذا بخور و خوشحال باش. من تاکستان نابوت یزرعیلی را به تو خواهم داد.»
8پس ایزابل نامهای از طرف اخاب نوشت و با مُهر وی مُهر کرد و برای بزرگان و درباریان شهری که نابوت در آن زندگی میکرد فرستاد. 9ایزابل در نامه چنین نوشت: «اعلام یک روز روزه نمایید، مردم را جمع کنید و نابوت را در بالای مجلس بنشانید. 10دو نفر از ولگردها را وادار کنید تا او را متّهم کنند و بگویند که او به خدا و پادشاه کفر گفته است. آنگاه او را به خارج ببرید و سنگسار کنید تا بمیرد.»
11مسئولان و بزرگان شهر طبق دستور ایزابل عمل کردند. 12اعلام کردند که همهٔ مردم روزه بگیرند و یکجا جمع شوند. سپس نابوت را در بالای مجلس نشاندند. 13سپس دو نفر ولگرد آمدند و در برابر او نشستند و او را در برابر مردم متّهم کردند و گفتند: «نابوت به خدا و پادشاه کفر گفته است.» پس او را به خارج از شهر بردند و سنگسارش کردند تا جان داد. 14آنگاه برای ایزابل پیام فرستادند و گفتند: «نابوت سنگسار شده و مرده است.»
15چون ایزابل شنید که نابوت سنگسار شده و مرده است، به اخاب گفت: «برخیز و تاکستان نابوت را که او نخواست به تو بفروشد تصرّف کن چون او مرده است.» 16اخاب بیدرنگ روانهٔ تاکستان شد تا آن را تصرّف کند.
17کلام خداوند بر ایلیای تِشبی آمد و فرمود: 18«برخیز و به دیدن اخاب پادشاه اسرائیل که در سامره است برو، او در تاکستان نابوت است تا آن را تصرّف کند. 19به او بگو خداوند چنین میگوید: 'تو هم آدم میکشی و هم مال او را غصب میکنی؟' و به او بگو خداوند چنین میگوید: 'در جایی که سگها خون نابوت را لیسیدند، سگها خون تو را نیز خواهند لیسید.'»
20اخاب به ایلیا گفت: «ای دشمن من، آیا مرا یافتی؟»
او پاسخ داد: «بلی، زیرا تو خود را فروختهای تا آنچه را در چشم خداوند پلید است بجا آوری. 21پس خداوند به تو چنین میگوید: 'من تو را به بلا دچار میکنم و تو را نابود میکنم و تمام مردان خاندان تو را در اسرائیل چه آزاد و چه بنده محو خواهم کرد. 22خاندان تو را مانند خاندان یربعام پسر نباط و مانند بعشا، پسر اخیا خواهم ساخت، زیرا تو خشم مرا برافروختهای و اسرائیل را به گناه کشاندهای.' 23خداوند دربارهٔ ایزابل فرمود: 'سگها جسد ایزابل را در درون شهر یزرعیل خواهند خورد. 24هرکس از خاندان اخاب در شهر بمیرد سگها او را خواهند خورد و اگر در بیابان بمیرد طعمهٔ لاشخوران خواهد شد.'»
25(در واقع هیچ كسی نبود كه مانند اخاب خود را فروخته باشد تا آنچه را در چشم خداوند پلید بود، به جا آورد زیرا توسط زنش ایزابل تحریک میشد. 26او با پرستش بُتها به شیوهٔ آموریها که خداوند از برابر قوم اسرائیل بیرون رانده بود به شرمآورترین گناهان دست زد.)
27هنگامی که اخاب این سخنان را شنید، جامهٔ خود پاره کرد و پلاس بر تن کرد و روزه گرفت و بر پلاس میخوابید و اندوهگین و افسرده راه میرفت.
28کلام خداوند بر ایلیا تشبی آمد و گفت: 29«آیا اخاب را دیدی که چگونه در برابر من فروتن شده است؟ چون او خود را در برابر من فروتن کرده است مادامی که زنده است این بلا را به سرش نمیآورم، امّا در زمان پسرش بر خاندان او بلا خواهم فرستاد.»
22
اخطار میکايای نبی به اخاب
(دوم تواریخ 18:2-27)
1مدّت سه سال بین سوریه و اسرائیل جنگ نبود. 2امّا در سال سوم یهوشافاط، پادشاه یهودا نزد اخاب، پادشاه اسرائیل آمد.
3پادشاه اسرائیل به افسران خود گفت: «آیا میدانید که راموت جلعاد از آن ماست و ما ساکت نشستهایم و آن را از دست پادشاه سوریه پس نمیگیریم؟» 4پس به یهوشافاط گفت: «آیا برای جنگ همراه من به راموت جلعاد خواهی آمد؟»
یهوشافاط پاسخ داد: «من، چون تو و مردم من، چون مردم تو و سواران من، چون سواران تو هستند.»
5«امّا بهتر است ابتدا از خداوند راهنمایی بخواهیم.»
6پس پادشاه اسرائیل حدود چهارصد نفر نبی را گرد آورد و از ایشان پرسید: «آیا به راموت جلعاد حمله کنیم یا نه؟»
ایشان پاسخ دادند: «حمله کنید، خداوند شما را پیروز خواهد کرد.»
7امّا یهوشافاط پرسید: «آیا نبی دیگری نیست که به وسیلهٔ او نظر خداوند را بدانیم؟»
8اخاب پاسخ داد: «یک نفر دیگر به نام میکایا، پسر یِمله. امّا من از او بیزار هستم، زیرا او هرگز در مورد من پیشگویی خوبی نکرده است و همیشه بد میگوید.»
یهوشافاط پاسخ داد: «نباید چنین بگویی.»
9پس پادشاه اسرائیل به یکی از مأموران دربار خود گفت: «برو و بیدرنگ میکایا، پسر یمله را نزد من بیاور.»
10در این زمان، پادشاه اسرائیل و یهوشافاط پادشاه یهودا در خرمنگاه در خارج دروازهٔ شهر سامره بر تختهای خود نشسته و ردای شاهی برتن کرده بودند و تمام انبیا در حضور ایشان پیشگویی میکردند. 11صِدَقَیا، پسر کَنَعنَه که شاخهای آهنینی برای خود ساخته بود گفت: «خداوند چنین میفرماید، با این شاخها سوریها را عقب خواهید راند و نابود میکنید.» 12همهٔ انبیا نیز چنین پیشگویی میکردند و میگفتند: «به راموت جلعاد بروید و پیروز شوید. خداوند آن را به دست پادشاه خواهد داد.»
13آن مأمور نزد میکایا رفت و به او گفت: «همهٔ انبیا پیروزی پادشاه را پیشگویی کردهاند، بهتر است که تو هم چنین کنی.»
14امّا میکایا پاسخ داد: «به خداوند زنده سوگند که هرچه خداوند بفرماید آن را خواهم گفت.»
15هنگامیکه میکایا نزد اخاب پادشاه آمد، پادشاه از او پرسید: «میکایا، آیا برای جنگ به راموت جلعاد بروم یا نه؟»
او جواب داد: «برو خداوند به تو کمک میکند که پیروز شوی.»
16امّا اخاب پاسخ داد: «هنگامیکه به نام خداوند با من سخن میگویی حقیقت را بگو. چند بار این را به تو بگویم؟»
17میکایا پاسخ داد: «من قوم اسرائیل را دیدم که مانند گوسفندان بدون شبان در تپّهها پراکنده شدهاند و خداوند فرمود: این مردم رهبری ندارند. بگذارید هریک به سلامتی به خانهٔ خود بازگردند.»
18پادشاه اسرائیل به یهوشافاط گفت: «آیا به تو نگفتم که او دربارهٔ من به نیکی پیشگویی نخواهد کرد بلکه به بدی.»
19میکایا گفت: «پس سخنان خداوند را بشنو: من خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمام فرشتگان در کنار او ایستاده بودند. 20خداوند پرسید: 'چه کسی اخاب را فریب خواهد داد تا او به راموت جلعاد رود و کشته شود؟' بعضی از فرشتگان گفتند چنین و دیگری گفت چنان. 21سرانجام روحی جلو آمد و در برابر خداوند ایستاد و گفت: 'من او را فریب خواهم داد.' 22خداوند پرسید: 'چگونه؟' روح پاسخ داد: 'من بیرون میروم و روح دروغ در دهان همهٔ انبیای او خواهم گذاشت.' خداوند فرمود: 'برو و او را بفریب. تو موفّق خواهی شد.'»
23پس میكایا ادامه داده گفت: «این است آن چیزی كه واقع شده، خداوند روح دروغ را در دهان انبیای تو گذاشته تا به تو دروغ بگویند ولی او تو را به بلا دچار خواهد ساخت.»
24سپس صدقیا، پسر کنعنه به صورت میکایا سیلی زد و گفت: «روح خداوند چگونه مرا ترک کرد تا با تو سخن بگوید؟»
25میکایا پاسخ داد: «روزی که داخل پستو بروی و پنهان شوی خواهی دید.»
26پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بازداشت کنید و نزد فرماندار شهر و یوآش، پسر پادشاه ببرید. 27به ایشان بگویید او را در زندان بیندازند و فقط به او آب و نان بدهند تا من به سلامت بازگردم.»
28میکایا گفت: «همه بشنوید و سخنان مرا به یاد داشته باشید، اگر تو بسلامت بازگردی، خداوند توسط من سخن نگفته است.»
شکست و مرگ اخاب
(دوم تواریخ 18:28-34)
29پس اخاب و یهوشافاط، پادشاه یهودا به راموت جلعاد رفتند. 30اخاب به یهوشافاط گفت: «من به صورت ناشناس وارد نبرد میشوم ولی تو لباس شاهانه بپوش!» و پادشاه اسرائیل با لباس مبدل وارد نبرد شد.
31پادشاه سوریه به سی و دو افسر ارّابههای خود فرمان داد تا به هیچکس به جز پادشاه اسرائیل حمله نکنند. 32هنگامی افسران، یهوشافاط را دیدند گمان کردند که پادشاه اسرائیل است و خواستند که به او حمله کنند، امّا یهوشافاط فریاد زد. 33هنگامیکه افسران ارّابهها دانستند که او پادشاه اسرائیل نیست، از دنبال کردن او دست برداشتند. 34سربازی سوری پیکانی اتّفاقی پرتاپ کرد و به درز زره اخاب پادشاه خورد. او به ارّابهران خود گفت: «من زخمی شدهام، بازگرد و مرا از میدان جنگ خارج کن.»
35در آن روز جنگ شدّت گرفت و پادشاه را که در ارّابهاش در برابر سوریها برپا نگاهداشته بودند، در غروب مرد و خون زخمش در کف ارّابه جاری بود. 36نزدیکی غروب آفتاب، به سربازان دستور داده شد که به شهر و سرزمین خود بازگردند.
37پس پادشاه در گذشت و به سامره برده شد و ایشان پادشاه را در سامره به خاک سپردند. 38آنها ارابهٔ او را در برکهٔ سامره شستند و سگها خون او را لیسیدند و روسپیان خود را در آن شستند، همانگونه که کلام خداوند گفته بود.
39همهٔ کارهای اخاب و آنچه کرد و کاخی که با عاج ساخت و همهٔ شهرهایی که ساخت در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 40پس اخاب در گذشت و به اجداد خود پیوست، پس از او پسرش اخزیا پادشاه شد.
یهوشافاط، پادشاه یهودا
(دوم تواریخ 20:31-21:1)
41یهوشافاط، پسر آسا در سال چهارم پادشاهی اخاب، پادشاه اسرائیل، پادشاه یهودا شد. 42یهوشافاط سی و پنج ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت بیست و پنج سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش عَزُوبَه، دختر شلحی بود. 43او در همهٔ راههای پدرش، آسا گام برداشت و به بیراهه نرفت و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، انجام میداد. امّا پرستشگاههای بالای تپّهها را نابود نکرد و مردم هنوز در آنها قربانی میکردند و بُخور میسوزاندند. 44یهوشافاط همچنین با پادشاه اسرائیل صلح کرد.
45همهٔ کارهای دیگر یهوشافاط و دلاوری او و چگونگی جنگها همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. 46او سایر لواطیان و روسپیانی را که از زمان پدرش آسا باقی مانده بودند پاکسازی کرد.
47اَدوم پادشاهی نداشت و توسط فرمانداری که پادشاه یهودا معیّن میکرد اداره میشد.
48یهوشافاط ناوگان تجاری ساخت تا برای آوردن طلا از اوفیر بروند، ولی هرگز نرفتند؛ زیرا کشتیها در عصبون جابر شکسته شدند. 49آنگاه اخزیا، پسر اخاب به یهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتیها بروند.» امّا یهوشافاط نپذیرفت.
50یهوشافاط درگذشت و در گورستان سلطنتی در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش یهورام جانشین او شد.
اخزیا، پادشاه اسرائیل
51اخزیا، پسر اخاب در سال هفدهم سلطنت یهوشافاط، پادشاه یهودا، در سامره به تخت نشست و دو سال سلطنت کرد. 52او آنچه را در نظر خداوند پلید بود بجا آورد و در راه پدرش و در راه مادرش و در راه یربعام پسر نباط که اسرائیل را به گناه کشاند گام برداشت. 53او بت بعل را پرستش و خدمت کرد و مانند پدرش خشم خداوند خدای اسرائیل را برانگیخت.
© 2007 United Bible Societies
فصل بعدی
كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب میباشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده میشود.
كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید میباشد.
برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.